جرعه‌ای آب از دستان مبارک امام زمان(عج)

انتظار

هوا به شدت گرم شد. صحرای سوزان حجاز، زیر تابش آفتاب، بوی تفتیدگی می داد. همه جا خشک و داغ بود.

مرد بیچاره از قافله عقب مانده و راه را گم کرده است. او انسانی شایسته و از شیعیان پاکدلی است که دیارش را به قصد انجام حج، پشت سر گذاشته و آهنگ مکه نموده است. اما میان بیابان ماند و سرگردان شد.

از بس این طرف و آن طرف دوید، خسته شد و از پای افتاد. از بس این و آن سو نگاه کرد و به امید نجات، به هر جانب چشم دوخت دیدگانش بی رمق شد و از کار افتاد.

زبانش از تشنگی خشک گردید. جگرش از عطش می سوخت. جز حرارت خورشید، بیابان بی رحم، فرسودگی شدید، چیزی نمی دید و غیر از رنج طاقت فرسا، زانوهای لرزان، چشم های بی فروغ، دهان خشک و قلبی ناامید، چیزی در خود نمی یافت.

فقط عطش را می دید که هر لحظه بیشتر می شد تا او را از پای درآورد و مرگ را می یافت که دهان باز کرده بود تا وی را ببلعد.

سرانجام زار و بی رمق بر زمین افتاد و در آستانه ی نابودی قرار گرفت. پلکهایش روی هم نشست و می رفت تا با آخرین نفس، روحش از تن پرواز کند و جان به جان آفرین تسلیم نماید.

در همین لحظه ی حساس، صدای شیهه ی اسبی در فضای ساکت صحرا طنین انداخت و گوش های او را نوازش داد.

قلبش تکانی خورد و به هیجان آمد، دیدگانش فروغ تازه یی یافت و به آرامی باز شد. وقتی نگاه کرد، چشمش به جوانی افتاد با چهره ئی جذاب و دلربا و عطری خوشبو و دلپذیر که بر اسبی خاکستری رنگ نشسته و از رخسار تابناک و عطر وجودش، عظمت و شکوه وصف ناپذیری جلوه گر شده است.

او که بود؟ در این بیابان خشک و سوزان چه می کرد؟! از کجا پیدا شد و چه منظوری داشت؟!

آیا برای نجات این مرد آمده بود؟ آیا می خواست این انسان درمانده و راه گم کرده را از مرگ برهاند و به قافله برساند؟

دنباله ی این داستان را از زبان خود آن مرد بشنوید:

جوان اسب سوار جلو آمد. آب گوارایی به کامم ریخت که از برف، خنک تر و از عسل، شیرین تر می‌نمود. او مرا از مرگ حتمی نجات داد.

فرمود: من حجت خدا بر بندگانش هستم، من بقیة الله در زمینش هستم. من همان موعودی هستم که زمین را سرشار از عدالت و انصاف سازم چنانکه مالامال از ظلم و ستم شده باشد. من فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین، پسر امیر مومنان علی بن ابی طالب علیهم السلام هستم

پرسیدم: سرورم، شما کیستید که نسبت به من چنین لطفی نموده و مورد احسان و محبتم قرار داده اید؟

فرمود: من حجت خدا بر بندگانش هستم، من بقیة الله در زمینش هستم. من همان موعودی هستم که زمین را سرشار از عدالت و انصاف سازم چنانکه مالامال از ظلم و ستم شده باشد. من فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین، پسر امیر مومنان علی بن ابی طالب علیهم السلام هستم.

سپس به من فرمان داد و گفت: چشم هایت را ببند.

من به امر آن حضرت دیدگانم را فرو بستم. هنوز لحظه ای نگذشته بود که دستور داد: چشم هایت را باز کن.

من بی درنگ دیدگانم را گشودم. وقتی نگاه کردم ناگهان خود را جلوی قافله یافتم و دیدم پیشاپیش کاروان قرار دارم، اما همین که روی از قافله برگرداندم تا امام زمان حضرت بقیة الله علیه السلام را بنگرم، متوجه شدم غایب گردیده و از نظرم ناپدید شده است. درودهای خدا بر او.

این ماجرا در کتاب «کفایة المهتدی»، از کتاب «غیبت» حسن بن حمزه ی علوی که از دانشمندان نامدار شیعه و بزرگان فقه و حدیث در قرن چهارم هجری است گزارش شده و در کتاب «النجم الثاقب»، ثبت گردیده است.

گرچه لبه ی تیز سخن در این گفتار، پیرامون معرفت و شناخت قرار گرفت و بر محور عقیده و باور چرخید، اما این نکته شایان توجه است که اعتقاد، جدای از عمل نیست و معرفت، خواه ناخواه بر اندیشه و رفتار آدمی تاثیر فراوان می نهد.

به دیگر بیان، شناختن پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، به عنوان پیشوایان برگزیده ی الهی و صاحبان دانش و توانائی آسمانی، علاوه بر آنکه خود، هدف است و موضوعیت دارد، راه تربیت و تزکیه هم هست و طریق نیل به افکار و اعمال شایسته نیز می باشد. یعنی همین اعتقاد، خود از تکالیف قلبی و واجبات قطعی است که کلید رستگاری آخرت و رهائی نهائی از دوزخ بوده، بدون باور داشتن امامت و مقام ولایت آنان، بهشت بر هیچکس گشوده نمی شود و هیچ یک از منکرینشان از خشم خدا و عذاب جهنم ایمن نمی ماند، و در عین حال که خود، تکلیف مستقل قلبی است، زمینه ساز حرکت در جهت پرورش صفات انسانی و کمالات روحی بوده و عامل بازدارنده از گناهان و زشتی ها نیز می باشد.

بنابراین معرفت به امام زمان علیه السلام و اعتقاد به علم و قدرت وهبی و مقام ولایت او، هم باور حقی محسوب می شود که رمز خوشبختی جاودان است، هم آثار روانی و عملی دارد که خودسازی معنوی و پاکی روح می آورد.


لینک ثابت

عنایت امام زمان به خانم ملکه

امام زمان

 

شب سه شنبه بود که بانو گرفتار سردرد شد. او ملکه نام داشت، فرزند عبدالرحمن و همسر مردی به اسم امین بود. آنها در نجف زندگی می کردند و عامی مذهب بودند. یعنی حضرت علی علیه السلام را خلیفه ی چهارم پنداشته و از مذهب حق که تشیع است و بعد از رسول اکرم صلی الله علیه و آله، امیر المومنین و یازده فرزند معصومش را امامان برگزیده ی الهی و جانشینان راستین پیامبر می داند، منحرف بودند.

سردرد ملکه خانم شدید شد. هر چه از شب می گذشت بر شدتش افزون می گشت. ملکه آن شب را با درد و رنج سپری کرد و ناله زد و اشک ریخت.

بالاخره صبح شد. اشعه ی خورشید تاریکی شب را درید و صفحه ی زمین را روشن ساخت. اما بانو هر دو چشمش را از دست داد و بر اثر یک بیماری موموز به کلی نابینا شد.

ملکه خانم سخت متاثر گردید، دیگر هیچ چیز را نمی دید. از غم کوری سردرد را فراموش کرد و نمی دانست آیا دیدگانش قابل معالجه است و درمان می پذیرد یا خیر؟

سید محمد سعید افندی که خود از اساتید و سخنوران عامه در نجف به شمار می رفت و در مدرسه ئی نزدیک باب وادی السلام تدریس می نمود، گوید: شوهر این زن، ملا امین در کتابخانه ی حمیدی با من همکاری داشت. او روز سه شنبه نزد من آمد و با افسردگی و پریشانی حادثه ی نابینا شدن همسرش را برایم شرح داد و گفت: دیشب بعد از یک سردرد شدید و طولانی هر دو چشم ملکه کور شده و هیچکس و هیچ چیز را نمی بیند.

من از این پیش آمد اظهار تاثر کردم و گفتم: اگر می خواهی همسرت شفا پیدا کند و بینائی اش را باز یابد، امشب او را حرم مطهر مرتضی علی علیه السلام ببر و به حضرتش توسل جسته، شفای وی را طلب کن و آن بزرگوار را در درگاه الهی واسطه قرار بده شاید خداوند به برکت امیر المومنین علیه السلام شفایش بخشد.

شب چهارشنبه فرا رسید. ملکه همچنان دردمند و مضطرب است با آنکه می خواستند او را به حرم شریف مولا برده و متوسل شوند، اما از شدت درد و ناراحتی چنان بی تاب و ناآرام بود که از تشرف و زیارت منصرف گردیدند.

وقتی وارد مسجد شدم صدای مردی را شنیدم که از میان انبوه جمعیت مرا شناخت و خطاب به من فرمود: ای زنی که هر دو چشمت را از دست داده ای، نترس و نگران نباش، ان شاء الله هر دو دیده ات شفا می یابد. من که نابینا بودم و هیچکس را نمی دیدم بعد از شنیدن این صدا پرسیدم: شما کیستید؟ خدا در وجودتان برکت افزاید. ایشان فرمودند: «انا المهدی». من صاحب الزمان، مهدی هستم

پاسی از شب گذشت، هنوز زن بیچاره ناله می کرد و درد می کشید. بی قراری او آرامش دیگران را نیز بر هم زد. همه متاثر و ناراحت بودند.

اواخر شب اندکی آرام گرفت و ساعتی به خواب رفت. اما چیزی نگذشت که از خواب پرید و اظهار خرسندی نمود. خواب عجیبی دیده بود. او با خوشحالی و انبساط خاطر رویای نوید بخش و اعجاز آمیزش را تعریف کرد و گفت:

در خواب دیدم شوهرم با خانمی به نام زینب، مرا برای رفتن به حرم حضرت امیر علیه السلام و زیارت مرقد مطهر آن بزرگوار کمک نمودند. همراه آندو حرکت کردم تا مشرف شوم و توسل جویم. در راه، مسجد بزرگ و با عظمتی دیدیم که مملو از جمعیت بود. تصمیم گرفتیم به آن مسجد برویم و ببینیم چه خبر است.

وقتی وارد مسجد شدم صدای مردی را شنیدم که از میان انبوه جمعیت مرا شناخت و خطاب به من فرمود: ای زنی که هر دو چشمت را از دست داده ای، نترس و نگران نباش، ان شاء الله هر دو دیده ات شفا می یابد.

من که نابینا بودم و هیچکس را نمی دیدم بعد از شنیدن این صدا پرسیدم: شما کیستید؟ خدا در وجودتان برکت افزاید.

ایشان فرمودند: «انا المهدی».

من صاحب الزمان، مهدی هستم.

ملکه رویای مسرت بخش خود را بدینگونه شرح داد و گفت:

در این هنگام با خوشحالی از خواب پریدم و احساس کردم نشاط روحی و لذت خاصی وجودم را فراگرفته است.

سپس بی صبرانه در انتظار طلوع صبح نشست تا برای زیارت و توسل شرفیاب شود.

خورشید بامداد چهارشنبه از افق سرزد و برای آن بانوی دردمند و نابینا گرمی شادی آفرین و نشاط انگیزی به ارمغان آورد.

آن روز سوم ماه ربیع الاول سال یکهزار و سیصد و هفده هجری بود که ملکه با شوهرش همراه عده ی زیادی از زنان به راه افتادند.

اما قبل از زیارت مرقد امیر مومنان علیه السلام به طرف خارج شهر حرکت کردند تا به جایگاهی که «مقام حضرت مهدی علیه السلام» گفته می شود مشرف شوند و توسل جویند.

آنها دسته جمعی شهر را پشت سر نهادند و راهی مقام حضرت صاحب الزمان علیه السلام شدند. این مقام که داخل وادی السلام می باشد و بیرون نجف قرار گرفته دارای یک صحن و گنبد است و در آن محرابی است که به حضرت مهدی علیه السلام منسوب می باشد.

وقتی به مقام رسیدند، ملکه به تنهائی وارد شد. میان محراب نشست و با حال عجیبی به توسل و دعا پرداخت. او سخت منقلب بود، از سوز دل ناله می زد، مثل ابر بهار اشک می ریخت، با صدای بلند گریه می کرد، آنقدر گریست و زاری نمود که بی حال بر زمین افتاد و از هوش رفت.

زنان همراهش که از دور مراقب وی بودند و وضعش را نظاره می کردند، دورش را گرفتند و منتظر ماندند تا به حال طبیعی برگردد.

ناگهان ملکه به هوش آمد و اطرافش را نگریست. او شفا یافته بود و همه جا را می دید. زن های عرب با مشاهده ی این کرامت هلهله کنان، غریو شادی برآوردند و مژده افشانی نمودند.

ملکه گفت: وقتی از حال رفتم و بی هوش افتادم دو مرد بزرگوار را دیدم که نزد من آمدند. یکی از آندو سن بیشتری داشت.

آن آقائی که سنش زیادتر بود جلو قرار داشت و آن دیگری که جوان بود پشت سر او ایستاده بود. او که سن بیشتری داشت رو به من نمود و فرمود: نترس، بیم نداشته باش.

از ایشان پرسیدم: شما کیستید؟

فرمودند: من علی بن ابی طالب هستم و این شخصی که پشت سرم ایستاده، فرزندم مهدی است.

امام زمان (عج)

سپس حضرت علی علیه السلام بانوئی را که آنجا نشسته بود به نام خواندند و فرمودند: ای خدیجه برخیز و دستت را بر دو چشم این زن بیچاره بکش.

آن بانو فرمان امام را امتثال کرد و بی درنگ برخاست. نزد من آمد، دستش را روی دیدگانم کشید که ناگهان به هوش آمدم و حال طبیعی ام را بازیافتم.

وقتی به خود آمدم متوجه شدم شفا پیدا کرده ام و چنان دیدگانم پرنور و سالم گشته که از سابق بیناتر شده و همه جا را بهتر از اول می بینم. آنگاه دیدم زنها دورم را گرفته و هلهله کنان، فریاد شادی سر داده اند.

ملکه شفا یافت. او با توسل به امام عصر از درد جانکاه و کوری رنج آور نجات پیدا کرد و مورد لطف حضرت بقیة الله علیه السلام قرار گرفت.

پس از ظهور این کرامت، ملکه با شوهر و زنان همراهش در حالیکه آهنگ درود بر محمد و آل محمد سر می دادند، رهسپار نجف شدند تا تربت پاک و مرقد تابناک امیر مومنان علیه السلام را زیارت کنند.

آنها در حالیکه صدایشان را به صلوات بلند نموده و خوشحال و مسرور بر پیامبر و آل رسول الله درود می فرستادند وارد حرم مطهر شدند و به زیارت حضرتش مشرف گردیدند.

این کرامت که در جلد دوم کتاب «عبقری الحسان» نیز نوشته شده نشانگر آن است که هرگاه درمانده ای به اهل بیت روآورد و از امام زمان حاجت بخواهد، این بزرگواران با مهر و عطوفتی که نمایانگر رحمانیت خداوند است به یاری اش شتافته و با قدرتی که از جانب خدا به آنان موهبت گردیده خواسته اش را برآورده می سازند.

وقتی حضرت بقیة الله علیه السلام نسبت به یک زن غیر شیعه چنان کرامت روا داشته و امیر مومنان علیه السلام یک فرد عامی مسلک را چنین شفا بخشند، مسلم است نسبت به شیعیان و پیروانشان لطف بیشتری داشته و هرگز آنان را محروم نمی سازند.

لینک ثابت

امام زمان او را به دو چیز بشارت داد!

علامه مجلسی و مال دنیا (1)

علامه مجلسی در کتاب بحارالانوار نقل فرموده است:

مردی از اهل کاشان قصد عزیمت به سفر حج نموده و با دوستان خود به قصد مکه راه افتادند.

به شهر نجف اشرف که رسیدند آن مرد به بیماری سختی مبتلا شده و پاهایش خشک گردید به طوری که دیگر قادر به راه رفتن نبود.

هرچه کرد قدرتی برای راه رفتن به دست نیاورد تا بتواند با دوستانش در این سفر همراه شود.

دوستان با مشاهده ی این امر، او را در همان شهر به یکی از افراد صالح سپردند و خود راهی بیت الله الحرام گردیدند.

شخص میزبان در صحن مقدس امیرمۆمنان (علیه السلام) حجره ای داشت و هر روز او را در این حجره تنها می گذاشت و درب حجره را به رویش می بست و برای کسب روزی به صحرا می رفت.

یکی از روزها که مهیای رفتن می شد به او گفت: از کثرت بی تحرکی و توقف در این مکان دلم به تنگ آمده و از این مکان وحشت دارم. اگر برایت ممکن است امروز مرا با خودت ببر و در بین مسیر مرا رها کن و خودت هر جا که خواستی برو.

پس قبول کرده و او را با خود برد تا در بیرون شهر نجف به مکانی رسیدند که معروف بود به «مقام حضرت قائم ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف و علیه السلام».

در گوشه ای از آن مقام شریف او را نشاند و لباسش را در حوض آبی که در آنجا بود شست و بر روی درختی انداخت تا خشک شود و او را به حال خویش واگذاشت و خودش راهی صحرا شد.

بقیه ی ماجرا را  از زبان خودش بخوانید:

بسیار اندوهگین بودم و فکرم به شدت مشغول بود. دائم در این اندیشه بودم که در نهایت کار من به کجا خواهد انجامید و برای حل مشکلم به چه کسی باید پناه برم؟!

در همین حال جوانی خوشرو و گندمگون داخل صحن شده و بر من سلام کرد و به اتاقی که در آن مقام بود داخل شده  و در نزد محراب چند رکعت نماز در نهایت خضوع و خشوع به جا آورد که تا آن زمان هرگز نمازی مثل آن ندیده بودم.

در همین حال جوانی خوشرو و گندمگون داخل صحن شده و بر من سلام کرد و به اتاقی که در آن مقام بود داخل شده و در نزد محراب چند رکعت نماز در نهایت خضوع و خشوع به جا آورد که تا آن زمان هرگز نمازی مثل آن ندیده بودم. زمانی که نمازش تمام شد، نزد من آمد و احوالم را جویا شد. عرض کردم: به بلایی دچار شده ام که سینه ام از آن تنگ گردیده و خداوند نه مرا شفا می دهد تا سلامتی ام برگردد و نه مرا از این دنیا می برد تا این گرفتاری و بیماری خلاص شوم

زمانی که نمازش تمام شد، نزد من آمد و احوالم را جویا شد. عرض کردم: به بلایی دچار شده ام که سینه ام از آن تنگ گردیده و خداوند نه مرا شفا می دهد تا سلامتی ام برگردد و نه مرا از این دنیا می برد تااین گرفتاری و بیماری خلاص شوم.

پس فرمود: اندوهگین نباش. به زودی خداوند هر دو را به تو مرحمت می کند. سپس از آن مکان بیرون رفت.

در این هنگام متوجه شدم پیراهنی که روی درخت بود روی زمین افتاده است. از جای خود برخاستم و پیراهن را برداشته و شستم و بار دیگر بر روی درخت پهن کردم.

ناگاه به خود آمدم و با خود گفتم من که قدرتی بر ایستادن و تحرک نداشتم! پس چگونه توانستم حرکت کنم؟!

فی الحال یقین کردم که آن شخص حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. پس برای یافتن او از آن مقام شریف خارج شدم و به اطراف آن صحرا نگاه انداختم ولی کسی را نیافتم. پس بسیار نادم شدم و حسرت خوردم که چرا آن حضرت را نشناختم.

وقتی آن مرد صاحب حجره از صحرا برگشت و مرا در آن حال دید متحیر شد و پس از شنیدن آنچه در غیابش رخ داده بود به جهت توفیقی که از دست داده بودیم بسیار حسرت خورد.

پس به برکت عنایت حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف و علیه السلام)، این مرد مجددا سلامتی خود را به دست آورد و زمانی که دوستانش از حج بر گشتند، تا مدت کوتاهی با آنان بود. ولی پس از مدتی بیمار شد و از دنیا رفت و در صحن مقدس به خاک سپرده شد.

و اینچنین صحت آن دو خبری که حضرت حجت بن الحسن (صلوات الله علیه) به او داده بود واقع گردید.

لینک ثابت

تکلم با امیرمۆمنان و ملاقات با امام زمان

مقدس اردبیلی

احمد بن محمد، معروف به مقدّس اردبیلى متوفاى ”993” از چهره‌هاى درخشان آسمان علم و فضیلت است كه جهان تشیّع به وجود مقدّسش سرافراز مى‌باشد. او از مجتهدین بزرگ و از محققان نامى و داراى افكار بدیعه و انظار تدقیقى است. چیزى كه او را در مجمع علما بالا برده و ممتاز ساخته علاوه بر جنبه علمى، وصول آن مرد بزرگ به اعلى درجات زهد و تقوى و ورع است.


در شرح حالات آن عالم جلیل القدر مطالبی بیان شده که همگی دلالت بر علو درجه ی او دارد. از جمله این‌که از بعضی مسموع شده، مقدس در مدت چهل سال از او فعل مباح صادر نشد، چه رسد به حرام و مکروه ... [1]

زیرا ایشان افعال مباح را نیز به قصد تقرب و عبادت انجام می داده اند! و طبعا به اعمال مستحب مبدل می شده است!

 

حلّ مسائل مقدّس اردبیلى با تشرّف به حضور ولىّ عصر علیه السّلام

وى از جمله كسانى است كه به آستان مقدّس ولى اللّه الاعظم امام زمان «ارواحنا فداه» راه داشته و در آن بارگاه قدّس ولایت، بار مى‌یافته و مورد عنایات خاصه حضرت حجّة بن الحسن «عجل الله تعالى فرجه الشریف» بوده است و اینك بدین جریان توجّه فرمائید:

«سید جزایرى محدّث معروف مى‌فرماید: خبر داد به من مطمئن‌ترین مشایخ من در علم و عمل، كه مولاى اردبیلى را شاگردى بود، از اهل تفرش به نام میر علاّم و در نهایت فضل و ورع بود. او مى‌گفت: من حجره‌اى داشتم در مدرسه‌اى كه محیط به قبّه شریفه امیر المۆمنین علیه السّلام بود. اتّفاق افتاد كه من از مطالعه خود فراغت یافتم و بسیارى از شب گذشته بود. پس، از حجره بیرون آمده و در اطراف بارگاه مطهّر امام نگاه مى‌كردم و آن شب بسیار تاریك بود. در این هنگام مردى را دیدم كه رو به سوى حرم مى‌آید گفتم شاید دزد باشد آمده تا چیزى از قندیل‌ها را بدزدد پس از جایگاه خود به زیر آمدم و به نزدیكى او رفتم و او مرا نمى‌دید پس رفت و نزدیكى در حرم مطهر ایستاد.

در این هنگام دیدم كه قفل افتاد و در دوّم و سوّم براى او باز شد تا خلاصه رفت و مشرّف بر قبر شریف گردید پس سلام كرد و از جانب قبر مطهّر جواب سلام او داده شد. پس صداى او را شناختم كه با امام علیه السّلام در مسئله علمیّه‌اى سخن مى‌گفت آنگاه از شهر بیرون رفت و به سوى مسجد كوفه متوجّه گردید

در این هنگام دیدم كه قفل افتاد و در دوّم و سوّم براى او باز شد تا خلاصه رفت و مشرّف بر قبر شریف گردید پس سلام كرد و از جانب قبر مطهّر جواب سلام او داده شد. پس صداى او را شناختم كه با امام علیه السّلام در مسئله علمیّه‌اى سخن مى‌گفت آنگاه از شهر بیرون رفت و به سوى مسجد كوفه متوجّه گردید من از عقب او رفتم و او مرا نمى‌دید.

پس چون به محراب مسجد رسید شنیدم كه با دیگرى راجع به همان مسئله سخن مى‌گفت آنگاه برگشت و من از پى او باز مى‌گشتم تا به دروازه شهر رسید كه صبح شد و روشنایى دست داد. لذا من خود را براى او ظاهر كردم و گفتم: اى مولاى ما! من از اوّل تا آخر با تو بودم اكنون مرا آگاه كن كه شخص اوّل كه در قبّه شریفه با او سخن مى‌گفتى كه بود و آن شخص كه در مسجد كوفه با او هم‌سخن بودى چه كسى؟ پس از من عهد و پیمان گرفت كه تا زنده است راز او را به كسى خبر ندهم آنگاه فرمود: اى فرزند گاهى بعضى از مسائل بر من مشتبه مى‌شود و بسا هست كه در شب مى‌روم به نزد قبر امیر المۆمنین على علیه السّلام و در آن مسئله، با آن حضرت سخن مى‌گویم و جواب مى‌شنوم و در این شب، مرا حواله به حضرت صاحب الزمان علیه السّلام كرده و فرمود: فرزندم مهدى امشب مسجد كوفه است برو به نزد او و این مسئله را از او پرسش كن و این شخص، مهدى علیه السّلام بود.”» [2]

 

پی نوشت:

[1] قصص العلماء، ص 343

[2] الانوار النعمانیه. ج2 . ص

لینک ثابت

ملاقات علامه با امام عصر در عالم مکاشفه

محمد تقی مجلسی

ملا محمدتقی مجلسی اصفهانی مشهور به مجلسی اول، پدر بزرگوار علامه محمدباقر مجلسی و از دانشمندان بزرگ شیعه عصر صفوی است. وی در سال 1003 یا 1004 ه . ق در اصفهان دیده به جهان گشود و در سال 1070 ه . ق در همان‌جا از دار فانی رخت بربست.


او بزرگ مردی بود كه با همت بلند و نوشته های گران قدر خویش توانست به مذهب تشیع، رونقی ویژه بخشد.

اگر از این دانشمند سترگ هیچ اثری از علم و فضیلت و كتاب های سودمند و تربیت شاگردان نامور باقی نمی ماند جز پرورش وآموزش فرزانه ای هم چون علامه محمدباقر مجلسی در دامان وی؛ برای شناخت مقام علمی و معنوی آن بزرگوار كافی بود.

محدث نوری در فیض قدسی درباره مقام مجلسی اول چنین می نویسد:

محمدتقی فرزند مقصود علی، ملقب به مجلسی، یگانه دوران و نادره روزگار خویش است. در بزرگواری، وثاقت، امانت، بلندمرتبگی و تخصص در علوم، بلندآوازه تر از آن است كه بیان گردد و والاتر از آن كه عبارت، گویای شأنش باشد. وی پارساترین، پرهیزگارترین و پرستنده ترین فرد روزگار خویش بوده است. فیض وجودش در امور دینی و دنیایی بیشتر عام و خاص عصر خویش را شامل گردیده و روایات ائمه معصومین (ع) را در اصفهان منتشر ساخته است. خداوند وی را جزای نیكو بخشد. [1]

مكاشفه مجلسى اول و نظر امام زمان علیه السّلام راجع به زیارت جامعه

ایشان خود مى‌فرماید: «چون خداوند، مرا موفق به زیارت حضرت امیر المۆمنین علیه السّلام فرمود، در حوالى روضه مقدسه، شروع به مجاهدات كردم و خداوند به بركت مولاى ما (حضرت امیر المۆمنین علیه السّلام) درهاى مكاشفاتى كه عقول ضعیفه توانایى هضم آن را ندارند بر من گشوده، در عالم مكاشفه و اگر خواستى بگو میان خواب و بیدارى به هنگامى‌كه در رواق عمران نشسته بودم، دیدم كه در سامرّا هستم و قبر دو امام-حضرت هادى و حضرت عسكرى علیهم السّلام-در نهایت ارتفاع و بلندى بود و جامه و پارچه‌اى سبز رنگ از جامه‌هاى بهشت كه همانند آن را در دنیا ندیده بودم بر روى آن دو قبر مطهر مشاهده كردم. و مولاى خود و مولاى همه مردم، صاحب العصر و الزمان علیه السّلام را دیدم كه نشسته و پشت مباركش به قبر و رویش به در است چون چشم من به آن حضرت افتاد با صداى بلند مانند مدّاحان، مشغول خواندن زیارت جامعه شدم و چون زیارت را تمام كردم آن حضرت فرمود: «نِعمَتِ الزیارةُ» چه خوب زیارتى است. عرض كردم: مولاى من جانم فداى تو زیارت جدّ شما-امام هادى و به انشاء ایشان-است؟ - و اشاره به قبر امام هادى كردم-فرمود: آرى. داخل شو.

چون چشم من به آن حضرت افتاد با صداى بلند مانند مدّاحان، مشغول خواندن زیارت جامعه شدم و چون زیارت را تمام كردم آن حضرت فرمود: «نِعمَتِ الزیارةُ» چه خوب زیارتى است. عرض كردم: مولاى من جانم فداى تو زیارت جدّ شما-امام هادى و به انشاء ایشان-است؟ - و اشاره به قبر امام هادى كردم-فرمود: آرى

چون داخل شدم نزدیكى در ایستادم امام عصر «صلوات اللّه علیه» فرمود:

جلو بیا عرض كردم: مولایم مى‌ترسم كه به سبب ترك ادب، كافر شوم آن بزرگوار «صلوات اللّه علیه» فرمود: «لا باس اذا كان باذننا» وقتى كه به اذن خود ما باشد اشكالى ندارد. من با ترس و لرز، كمى پیشتر رفتم. فرمود:

پیش بیا، من پیش رفتم تا نزدیك آن حضرت صلوات اللّه علیه گردیدم.

فرمود: بنشین، عرض كردم: مولایم مى‌ترسم. امام «صلوات اللّه علیه» فرمود:

«لا تحف» نترس.

پس چون مانند بندگان در برابر مولاى جلیل نشستم آن حضرت فرمود: «استرح و اجلس مربّعا فانّك تعبت حبت ماشیا حافیا» راحت باش و مربّع بنشین چه آنكه به زحمت افتادى پیاده با پاى برهنه راه آمدى.

حاصل آنكه از آن بزرگوار نسبت به عبد خودشان الطاف عظیم و مكالمات و گفتگوهاى لطیفى صورت گرفت كه به شماره نمى‌آید و من اكثر آنها را فراموش كردم.

سپس از آن خواب، بیدار شدم و با آنكه مدّت زیادى مى‌گذشت كه راه سامرّا مسدود و موانع بزرگى از زیارت در كار بود همان روز به فضل خدا، وسائل زیارت، فراهم گردید و همانگونه كه حضرت صاحب علیه السّلام فرموده بودند پیاده با پاى برهنه به زیارت سامرّا مشرّف شدم و شبى در حرم مطهر بودم و مكرّر این زیارت-زیارت جامعه-را خواندم و در راه و در حرم، كرامات عجیب بلكه معجزات شگفت‌انگیزى ظاهر شد، حاصل آنكه بعد از خواب براى من شكّ و تردیدى نیست كه زیارت جامعه از حضرت ابو الحسن امام هادى علیه السّلام صادر شده زیرا حضرت صاحب علیه السّلام آن را تقریر فرمودند، چنانكه شكّ ندارم كه زیارت جامعه، كاملترین و نیكوترین زیارات است و بعد از آن رۆیا اكثر اوقات، ائمه طاهرین «صلوات اللّه علیهم» را با زیارت جامعه زیارت مى‌كنم و در عتبات عالیات زیارت نكردم مگر به زیارت جامعه. [2]»

 

پی نوشت:

1.       فیض قدسى، ص 183

2.       روضة المتقین . ج 1 . ص 451


لینک ثابت

دیدار با امام زمان(عج) در دور هفتم طواف!

 

ظهور

خوشا به حال آن دسته از جوانانی که هر هفته، سه شنبه ها، در مسجد جمکران جمال آن یار دلربا را زیارت می کنند. ای کاش ما هم به این مقام برسیم و مورد عنایت حضرت (عج الله)، قرار بگیریم.


جوانانی که در انتظار و آمادگی منجی به سر می برند و در حقیقت در کلاس «اطاعت» نشسته اند، آنجا که شیاطین حلقه را بر آنها تنگ می کنند، به یاد حق می افتند و به خود می آیند و به «بصیرت» می رسند. و در حالت آمادگی همیشگی به سر می برند و مراقب سلوک و رفتارشان می باشند و زمینه های اجتماعی و فردی را برای ظهور منجی فراهم می آورند. همین ها هستند که سیصد و سیزده نفر یار خاص حضرت (عج الله) را تشکیل می دهند.

در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است                          ور نه هر گبری به پیری می شود پرهیزکار

حکایت مردی که مهدی موعود (عج الله) را زیارت کرده بود، به نظرم جالب آمد و فهمیدم او نیز مورد عنایت حضرت (عج الله) قرار گرفته است، که هم توانسته آقا را ملاقات نماید و هم اینکه آقا خودشان را به او معرفی کرده اند و حکایت چنین است:

هنگامی که در خانه خدا طواف می کردم، شش دور را تمام نمودم و خواستم دور هفتم را آغاز کنم که ناگاه چشمم به جوانی نیکو روی افتاد. او مشتی سنگ ریزه در کف دست من ریخت. چون روی خود را برگرداندم و دست خود را گشودم، دیدم پر از طلای ناب است.

فرمود: علامت حقیقت و آثار حق برایت آشکار گشت و نابینایی قلبت برطرف شد، آیا مرا می شناسی؟

گفتم: نه به خدا!

فرمود: من همان مهدی هستم. قائمی که زمین را پر از عدل می کنم، بعد از آنکه از ستم پر شده است. بدان که زمین از حجت خدا خالی نمی ماند. این را که گفتم، امانت من بر گردن توست، که به برادران شیعه بازگویی. (1)

فرهنگ انتظار

فرهنگ انتظار و مهدویت، اقیانوس بی کرانی است که هر جوان معتقد به امام زمان(عج الله) در حد بینش و دانش و تحقیقی که کرده است، از آن برداشت می کند. جوان می تواند جایگاه فرهنگ انتظار را، با نظارت بر رفتار و گفتار خویش در بستر زمان، استوار سازد. فرهنگ جوان منتظر، فرهنگ پرهیز از خواسته های نامشروع نفس است. فرهنگ انتظار، فرهنگ احیای «جاءَ الحق وَ زَهَقَ الباطِل» است. و انتظار، حلقه پیوند جوان با مولایش است.

سنت انتظار در دوران غیبت حضرت مهدی (عج الله) به حق جلوه ای ویژه دارد. منتظران حقیقی این دوران، هیچ شبی را بدون حالت انتظار به صبح نرسانده اند، انتظار تا آنجا که شمشیر بر زیر بستر خود می نهادند تا اگر فردا روز ظهور باشد، بی درنگ به یاری مولایشان بشتابند. و جوانان نیز گلدسته این منتظران هستند و به عبارتی سوگلی یاران حضرت جوانان عاشق و منتظر می باشند

 

یک جوان باید سعی کند که احساس انتظار را در وجود خود ادراک کند و درک خود را تعالی ببخشد. احساس انتظار، حس زیبایی است که نصیب هر کسی نمی شود. انتظار آن موعودی که عالمی را متحول خواهد ساخت و اگر در قلب کسی حلول کند، او را منقلب می نماید و قدرت بی نظیر انتظار را، قطعاً به او نشان می دهد. انتظار فرج، انرژی فوق العاده ای به منتظر می دهد و دید او را به عالم هستی تغییر خواهد داد. و متقابلاً اگر حس انتظار در وجود کسی نباشد، موجب رکود و رخوت جان می شود. حتی دور دیدن فرج، در کلام معصوم آمده است که، این دور دیدن باعث قساوت قلب می شود. (2)

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده اند که: با فضیلت ترین اعمال امت من، انتظار فرج قائم (عج الله) از خدای عزَّ و جلَّ می باشد. (3)

یا امام باقر (علیه السلام) فرموده اند: ضرر نمی کند کسی که بمیرد، در حالی که منتظر امر ما باشد، مگر اینکه در وسط خیمه امام مهدی (عج الله) و لشکرش بمیرد. (4)

و حتی علاوه بر این، ما روایات بسیاری داریم که می فرمایند: بر شما لازم است که دعا نمایید و انتظار فرج را بکشید، پس به زودی برای شما آشکار می شود و زمانی که آشکار شد، خدا را ستایش کنید و به آنچه برای شما آشکار شده، چنگ بزنید. (5)

این روایات به طور صریح بیان می دارد، که هر فردی باید در وجودش روح انتظار را درک کرده و دائماً آن را تقویت کند و بین انسان ها، جوان ها، از قابلیت ویژه ای برخوردار هستند. و خیلی راحت می توانند در جوانی شیوه پیامبر (صلی الله علیه و آله) را پی بگیرند.

 

نتیجه

سنت انتظار در دوران غیبت حضرت مهدی (عج الله) به حق جلوه ای ویژه دارد. منتظران حقیقی این دوران، هیچ شبی را بدون حالت انتظار به صبح نرسانده اند، انتظار تا آنجا که شمشیر بر زیر بستر خود می نهادند تا اگر فردا روز ظهور باشد، بی درنگ به یاری مولایشان بشتابند. و جوانان نیز گلدسته این منتظران هستند و به عبارتی سوگلی یاران حضرت جوانان عاشق و منتظر می باشند.

 

پی نوشت:

1.       بحارالانوار، جلد 52، صفحه 181.

2.       اصول کافی، جلد1، صفحه 369.

3.       ترجمه و تلخیص منتخب الأثر، صفحه218.

4.       اصول کافی، جلد1، صفحه372.

5.       ترجمه و تلخیص منتخب الأثر، صفحه221.

لینک ثابت


مدّتی می‌گذرد و طلبه چیزی نمی‌گوید و استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد، جرئت نمی‌کند از او سؤال کند، ولی به جهت طولانی شدن مدّت، صبر استاد تمام می‌شود و روزی به وی می‌گوید: آقای عزیز! از عرض پیام من خبری نشد؟ می‌بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می‌کند. استاد می‌گوید: عزیزم! خجالت نکش. آنچه فرموده‌اند، به حقیر بگویید؛ چون شما قاصد پیام بودی (و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین).

حجّت الاسلام قدس می‌گوید:
روزی آقا فرمودند: در «تهران»، استاد روحانی‌ای بود که «لُمعَتین» را تدریس می‌کرد. مطّلع شد که گاهی از یکی از طلّاب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق‌العادّه دیده و شنیده می‌شود.
روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود و نویسندگان، چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می‌شود و وی هرچه می‌گردد، آن را پیدا نمی‌کند و به تصوّر آنکه بچّه‌هایش برداشته و از بین برده‌اند، نسبت به بچّه‌ها و خانواده عصبانی می‌شود. مدّتی بدین منوال می‌گذرد و چاقو پیدا نمی‌شود و عصبانیّت آقا نیز تمام نمی‌شود.
روزی آن شاگرد بعد از درس، به استاد می‌گوید:
آقا! چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته‌اید و فراموش کرده‌اید. بچّه‌ها چه گناهی دارند! آقا یادش می‌آید و تعجّب می‌کند که آن طلبه چگونه از آن اطّلاع داشته است.
از اینجا دیگر یقین می‌کند که او با اولیای خدا سر و کار دارد، روزی به او می‌گوید: بعد از درس با شما کاری دارم. چون خلوت می‌شود، می‌گوید: آقای عزیز! مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید. به من بگویید خدمت آقا امام زمان(عج) مشرّف می‌شوید؟
استاد اصرار می‌کند و شاگرد ناچار می‌شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد می‌گوید: عزیزم! این بار وقتی مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می‌دانند، چند دقیقه‌ای اجازه تشرّف به حقیر بدهند.
مدّتی می‌گذرد و طلبه چیزی نمی‌گوید و استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد، جرئت نمی‌کند از او سؤال کند، ولی به جهت طولانی شدن مدّت، صبر استاد تمام می‌شود و روزی به وی می‌گوید: آقای عزیز! از عرض پیام من خبری نشد؟ می‌بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می‌کند. استاد می‌گوید: عزیزم! خجالت نکش. آنچه فرموده‌اند، به حقیر بگویید؛ چون شما قاصد پیام بودی (و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین).
آن طلبه با نهایت ناراحتی می‌گوید: آقا فرمود: «لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقت ملاقات بدهیم. شما تهذیب نفس کنید؛ من خودم نزد شما می‌آیم.»


منابع:
سیّدمهدی ساعی، به سوی محبوب.

لینک ثابت

آقاي شيخ حيدر علي مدرس اصفهاني فرمود: يـكـي از مـواقـعـي كه من به حضور مقدس حضرت بقية اللّه ارواحنافداه مشرف شدم و آن مولا را نشناختم ، سالي بود كه اصفهان بسيار سرد شد و نزديك پنجاه روز آفتاب ديده نمي شد و مدام برف مي باريد.
سرما بحدي شد كه نهرهاي جاري يخ بسته بود.
آن وقـتـهـا من در مدرسه باقريه (درب كوشك ) حجره داشتم و حجره ام روي نهر واقع شده بود.
مقابل حجره مثل كوه ، برف و يخ جمع شده بود.
از زيادي يخ و شدت سرما،راه تردد از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستايي فوق العاده در مضيقه وسختي بودند.
روزي پدرم ، با كمال سختي به شهر آمد تا بنده را به سده (محلي در اطراف اصفهان )نزد خودشان بـبـرد، چون وسايل آسايش در آن جا فراهم بود.
اتفاقا سرماي هوا وبارش برف بيشتر شد و مانع از رفتن گرديد و به دست آوردن خاكه و ذغال هم براي اشخاصي كه قبلا تهيه نكرده بودند، مشكل و بـلـكـه غير ممكن بود.
از قضا نيمه شبي ،نفت چراغ تمام و كرسي سرد شد.

 


مدرسه هم از طلاب خـالي بود، حتي خادم ، اول شب در مدرسه را بست و به خانه اش رفت .
فقط يك طلبه طرف ديگر مـدرسـه درحجره اش خوابيده بود لذا پدرم شروع به تندي كرد كه چقدر ما و خودت را به زحمت انداخته اي .
فعلا كه درس و مباحثه اي در كار نيست ، چرا در مدرسه مانده اي و به منزل نمي آيي تا ما و خودت را به اين سختي نيندازي ؟ مـن جـوابـي غير از سكوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم .
از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقريبا شب هم از نيمه گذشته بود.
نـاگـاه صداي در مدرسه بلند شد و كسي محكم در را مي كوبيد.
اعتنايي نكرديم .
باز به شدت در زد.
مـا با اين حساب كه اگر از زير لحاف و پوستين بيرون بياييم ديگر گرم نمي شويم ، ازجواب دادن خودداري مي كرديم .
اما اين بار چنان در را كوبيد كه تمام مدرسه به حركت در آمد.
خود را مجبور ديـدم كه در را باز كنم .
برخاستم و وقتي در حجره را بازكردم ، ديدم به قدري برف آمده كه از لبه ازاره ايوان (ديواره كوتاه آن ) بالاتر رفته است ، به طوري كه وقتي پا را در برف مي گذاشتيم تا زانو يا بالاتر فرو مي رفت .
بـه هـر زحـمـتي بود، خود را به دهليز (دالان ) مدرسه رسانيده و گفتم : كيستي ؟ اين وقت شب كسي در مدرسه نيست .
بنده را به اسم و مشخصات صدا زدند و فرمودند: شما رامي خواهم .
بدنم لرزيد و با خود گفتم : اين وقت شب و ميهمان آشنا، آن هم كسي كه مرا از پشت در بشناسد، بـاعـث خـجالت است .
در فكر عذري بودم كه براي او بتراشم ، شايد برود ورفع مزاحمت و خجالت شود.
گفتم : خادم در را بسته و به خانه رفته است .
من هم نمي توانم در را باز كنم .
فرمودند: بيا از سوراخ بالاي در اين چاقو را بگير و از فلان محل باز كن .
فوق العاده تعجب كردم ! چون اين رمز را غير از دو سه نفر از اهل مدرسه كسي نمي دانست .
چاقو را گرفته و در را باز كردم .
بيرون مدرسه روشن بود اگر چه اول شب چراغ برق جلو مدرسه را روشـن كـرده بـودند، ولي در آن وقت آن چراغ خاموش بود و من متوجه نبودم .
خلاصه اين كه شخصي را ديدم در شكل شوفرها، يعني كلاه تيماجي گوشه داري بر سر و چيزي مثل عينك روي چشم گذاشته بود شال پشمي به دورگردن پيچيده و سينه اش را بسته بود كليجه ترياكي رنگي (يـك نـوع لـباس نيم تنه ) كه داخل آن پشمي بود به تن كرده و دستكش چرمي در دست داشت .
پاهاي خود را با مچ پيچ محكم بسته بود.
سـلامـي كـردم .
ايـشان جواب سلام مرا بسيار خوب دادند.
من دقت مي كردم كه از صدا،ايشان را بـشـنـاسـم و بفهمم كدام يك از آشنايان ما است كه از تمام خصوصيات حال ماو مدرسه با اطلاع مي باشد.
در اين لحظات دستشان را پيش آوردند ديدم از بند انگشت تا آخر دست ، همه دوقراني هاي جديد سـكـه اي چـيـده است كه آنها را در دست من گذاشتند و چاقويشان راگرفتند و فرمودند: فردا صـبـح خاكه براي شما مي آورم .
اعتقاد شما بايد بيش از اينهاباشد.
به پدرتان بگوييد اين قدر غرغر نكن ، ما بي صاحب نيستيم .
ايـن جـا ديگر بنده خوشحال شدم و تعارف را گرم گرفتم كه بفرماييد، پدرم تقصيرندارد، چون وسايل گرم كننده حتي نفت چراغ هم تمام شده است .
فرمودند: آن شمع گچي را كه بر طاقچه بالاي صندوقخانه است ، روشن كنيد.
عرض كردم : آقا اينها چه پولي است ؟ فرمودند: مال شما است و خرج كنيد.
در بـين صحبت كردن ، متوجه شدم كه براي رفتن عجله دارند ضمنا زماني كه من باايشان حرف مي زدم ، اصلا سرما را احساس نمي كردم .
خواستم در را ببندم ، يادم آمداز نام شريفشان بپرسم ، لذا در را گـشـودم ديـدم آن روشنايي كه خصوصيات هر چيزي در آن ديده مي شد به تاريكي تبديل شـده اسـت ، لذا به دنبال جاي پاهاي شريفش مي گشتم ، چون كسي كه اين همه وقت ، پشت در، روي اين برفها ايستاده باشد، بايدآثار قدمش در برف ديده شود، ولي مثل اين كه برفها سنگ و رد پا و آمد و شدي درآنها نبود.
از طرفي چون ايستادن من طول كشيد، پدرم با وحشت مرا از در حجره صدا مي زد كه بيا هركس مي خواهد باشد.
از ديدن آن شخص نااميد شدم و بار ديگر در را بستم و به حجره آمدم .
ديدم ناراحتي پدرم بيشتر از قـبـل شـده اسـت و مـي گـفت : در اين هواي سرد كه زبان با لب و دهان يخ ‌مي كند، با چه كسي صحبت مي كردي ؟ اتفاقا همين طور هم بود.
بـعد از آمدن به اتاق در طاقچه اي كه فرموده بودند، دست بردم شمعي گچي را ديدم كه دو سال پـيش آن جا گذاشته بودم و به كلي از يادم رفته بود.
آن را آوردم و روشن كردم .
پولها را هم روي كرسي ريختم و قصه را به پدرم گفتم .
آن وقت حالي به من دست دادكه شرحش گفتني نيست .
طـوري بـود كـه اصلا احساس سرما نمي كردم و به همين منوال تا صبح بيدار بودم .
آن وقت پدرم براي تحقيق پشت در مدرسه رفتند.
جاي پاي من بود، ولي اثري از جاي پاي آن حضرت نبود.
هنوز مشغول تعقيب نمازصبح بوديم كه يكي از دوستان مقداري ذغال و خاكه براي طلاب مدرسه فرستاد كه تاپايان آن سردي و زمستان كافي بود


كمال الدين ج 2، ص 103، س 12.

لینک ثابت

سید میرعلام تفرشی که یکی از شاگردان فاضل مرحوم مقدس اردبیلی می گوید :شبی در صحن مقدس حضرت علی علیه السلام راه می رفتم ، پاسی از شب گذشته بود ، ناگهان شخص را دیدم که به سمت حرم مطهر می آمد ، من به سمت او رفتم و چون نزدیک شدم دیدم استادم مقدس اردبیلی است.خودم را از او مخفی کردم .زمانی که به درِ حرم رسید ناگهان در بسته ، باز شد.مقدس اردبیلی وارد حرم شد و پس از لحظاتی صدای او را شنیدم که گویا با کسی صحبت می کرد.

سپس استاد از حرم خارج شد و درِ حرم پشت سر او بسته شد.دنبال استاد راه افتادم به طوری که ایشان مرا نمی دیدند.

بالاخره او از نجف اشرف بیرون آمد و به سمت کوفه به راه افتاد.وارد مسجد جامع کوفه شد و به محراب حضرت علی علیه السلام رفت.صدای او را شنیدم که با کسی درباره ی مسئله ای در حال صحبت بودند و زمان زیادی طول کشید.پس از مدتی از مسجد بیرون آمد و به سمت نجف اشرف به راه افتاد.

من نیز دنبالش می رفتم تا وقتی که نزدیک مسجد حنّانه رسیدیم (مسجدی است که وقتی جنازه ی امیرالمومنین را برای دفن در نجف اشرف از آنجا عبور می دادند ، دیوار آن مسجد به احترام آن حضرت خم شد.) من در آنجا سُرفه ام گرفت و نتوانستم از سرفه کردن خودداری کنم.

وقتی مقدس اردبیلی صدای سرفه ام را شنید ، متوجه من شد و فرمود:آیا تو میر علام هستی؟ عرض کردم:بلی!ایشان فرمود:این جا چه کار داری ؟! گفتم:از وقتی که داخل حرم شدید تا کنون با شما بودم.شما را به صاحب این قبر (امیرالمومنین علیه السلام )قسم می دهم که اتفاق امشب را از اول تا آخر برایم شرح دهید.

مقدس اردبیلی فرمود:برایت می گویم به شرط آنکه تا زنده ام آن را به کسی نگویی!من نیز شرط را پذیرفتم و با ایشان عهد و میثاق بستم.

وقتی استاد مطمئن شد ، چنین فرمود:بعضی از مسائل بر من مشکل شد و در آنها متحیر ماندم  و در فکر بودم.ناگاه به دلم افتاد که خدمت امیرالمومنین بروم و از او سوال کنم.وقتی به حرم مطهر آن حضرت رسیدم همان طور که دیدی در بر من باز شد و من داخل شدم.در آن جا به درگاه الهی تضرع کردم تا آن حضرت سوالاتم را پاسخ دهند.در آن حال ، صدایی از قبر مطهر حضرت شنیدم که فرمود :«به مسجد کوفه برو و سوال هایت را از قائم علیه السلام

بپرس ؛ زیرا او امام زمان تو است.» بنابراین به محراب مسجد کوفه آمدم و آنها را از حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف سوال کردم و ایشان نیز جواب دادند و اکنون به نجف باز می گردم.1

1:قصص العلماء ، ص 344

لینک ثابت

فریاد رس مومنان شیخ محمد، در حالی که پیشانی اش غرق در عرق بود، یک دو سه ای می گفت و تمام توانش را به کار می گرفت تا با کمک مرد همراهش، طنابی که به پای شتر بسته بود، را بکشد و حیوان زبان بسته را از درون آن گودال پر از آب بیرون بیاورد. اما کار آنها بی فایده بود، انگار حیوان قصد تکان خوردن نداشت. مردی که همراهشان بود گفت: اگر این طور پیش برود، امشب را مهمان بیابانیم.

شیخ محمد کوفی طناب را رها کرد و در حالی که دستش را از شدت درد روی کمرش می گذاشت، روی سنگی نشست و با ابروان در هم گره کرده، شروع کرد به زیر لب حرف زدن. با خودش می گفت: مگر راه قحط بود، آخر این راه بود که انتخاب کردی؟ این حیوان هم که خیال حرکت ندارد، این هم بخت و اقبال ما. در آن لحظه، نگاهش گره خورد به نگاه پر خجالت پدر پیر و فرتوتش که انگار خودش را مقصر به زحمت افتادن پسرش می دانست. شیخ محمد هر سال تنها به حج می آمد اما این بار پیر مرد را هم همراه خودش آورده بود.

حاج شیخ محمد کوفی آهی از عمق وجودش کشید و بعد یکدفعه چشمانش را درشت کرد. انگار حلال مشکلش را یافته بود. رو به قبله نشست و با حال تضرع و زاری گفت: یا فـارس الـحجاز، یا ابا صالح المهدی، آیا به فریاد ما نمى رسى , تا بدانیم امامى داریم كه ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادمان مى رسد؟

هنوز جمله شیخ محمد تمام نشده بود که دو مرد از راه رسیدند، یکی جوان بود و دیگری مرد کاملی به نظر می رسید.

شیخ محمد به آنها نگاه کرد و در حالی که چشمانش را به هم نزدیک کرده بود تا بلکه جوان را بشناسد، سلام کرد و رو به جوان گفت: تو محمد بن الحسین که در بازار نجف، دکان بزازی داری، نیستی؟

جوان گفت: نه من محمد بن الحسن (علیه السلام) هستم.

شیخ کوفی رو به مرد دیگر کرد و از جوان نام او را پرسید، مرد جوان با لبخندی که به لب داشت، گفت: این خضر است.

شیخ محمد شتر را نشان داد و گفت: شتر من خوابیده است و ما در این صحرا مانده ایم , نمى دانم مرا به خانه مى رساند یا نه؟

حاج شیخ محمد کوفی آهی از عمق وجودش کشید و بعد یکدفعه چشمانش را درشت کرد. انگار حلال مشکلش را یافته بود. رو به قبله نشست و با حال تضرع و زاری گفت: یا فـارس الـحجاز، یا ابا صالح المهدی، آیا به فریاد ما نمى رسى , تا بدانیم امامى داریم كه ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادمان مى رسد؟

جوان سمت شتر رفت و پایش را بر زانوهاى آن گذاشت و سر خود را سمت گوشش برد. ناگهان شتر حـركـت كـرد، به طورى كه نزدیك بود از جا بپرد. جوان دستش را بر سر آن حیوان گذاشت، حیوان آرام شـد. بـعد روى به شیخ محمد كرد و سه مرتبه گفت: نترس تو را مى رساند.

سپس گفت: دیگر چه مى خواهى؟

شیخ گفت: الان شما مى خواهید كجاتشریف ببرید؟

جوان گفت:  مى خواهیم به خضر برویم. (خضر مقام معروفى در شرق سماوه است.)

گفتم : بعد از این شما را كجا ببینم ؟

- هر جا بخواهى مى آیم .

شیخ که محو جمال جوان شده بود، من من کنان گفت: راستش منزل ما در کوفه است.

جوان گفت: من به مسجدسهله مى آیم.

جوان این را گفت و در چشم بر هم زدنی هر دوی آنها از نظرها غایب شدند.

شیخ پدر پیرش را سوار قاطر کرد و همراه او و همسفر دیگرش به راه افتادند. بالاخره در بیابان به بادیه نشینانی رسیدند و پیش آنها اطراق کردند.

شیخ آن بادیه نشینان از حاج شیخ محمد پرسید: شما از كجا و از چه راهى آمده اید؟

- ما از سماوه و نهر عاموره مى آییم.

شیخ عرب با تعجب گفت: سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف این نیست .با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور كردید، حال آن كه گودى اش به حدى است كه اگر كشتى در آن غرق شود، دكلش هم نمایان نخواهدشد.

***

مدتی گذشت. شتر آنها را تا مقابل قبر میثم تمار در کوفه آورد و در آن جا روى زمین خوابید. شیخ محمد کوفی، یاد کار آن جوان در بیابان افتاد و نزدیك گوش شتر رفت و آهسته به او گفت: بنا بود كه تو ما را به منزلمان برسانى.

شتر تا این حرف را شنید، فوراً حركت کرد و آنها را تا خانه رسانید.

لینک ثابت

و بعضى در رابطه با این عبارت سیّد قدّس سرّه فرموده‌اند: معلوم مى‌شود كه حضرت حجت علیه السّلام در وقت سحر و در نماز شب چهل مۆمن را دعا كرده‌اند، بعد گفته‌اند: خدایا اینان را باقى بگذار یا زنده گردان براى دولت و ایام قدرت ما.

 

در میان علماى مختلف اعصار كمتر عالمى به پایه جلالت قدر و عظمت مقامات معنوى قدوه عارفان صاحب نفس طاهره قدسیه جناب سید بن طاووس قدّس سرّه مى‌رسد كه در سنه ”664” از دنیا رفته‌اند.

راه و رابطه او با ولىّ زمان حضرت صاحب الامر «ارواحنا له الفداء» بسیار خصوصى و داراى اسرار بوده است.

محدّث نورى مى‌گوید:

از مواضعى از كتاب‌هاى ابن طاووس خصوصا كتاب كشف المحجّه ایشان ظاهر مى‌شود كه باب ملاقات وى با حضرت ولىّ عصر علیه السلام باز بوده...

سید مناجات سحرگاه امام زمان «ارواحنا فداه» را در سامرا شنید.

وى مى‌گوید: «شبى در سامرا در وقت سحر دعاى آن حضرت را شنیدم پس، از آن بزرگوار فرا گرفته و حفظ كردم كه آن حضرت كسانى از احیاء و اموات ذكر نموده و براى آنها دعا كرده و فرمود:

«و ابقهم یا و احیهم فى عزّنا ملكنا و سلطاننا و دولتنا»، (بار خدایا آنان را باقى بگذار و یا اینكه زنده گردان آنان را در عزت ما و ملك و سلطنت و دولت ما)، و این جریان در شب چهارشنبه سیزدهم ذى القعده سال ”638” بود.»

و بعضى در رابطه با این عبارت سیّد قدّس سرّه فرموده‌اند: معلوم مى‌شود كه حضرت حجت علیه السّلام در وقت سحر و در نماز شب چهل مۆمن را دعا كرده‌اند، بعد گفته‌اند: خدایا اینان را باقى بگذار یا زنده گردان براى دولت و ایام قدرت ما.

خوانندگان عزیز از اینكه سید مى‌فرماید كسانى از احیاء و اموات را ذكر فرمود و دعا كرد، استفاده مى‌شود كه آن عالم عارف نامدار، مدت مدیدى در آن حالت خلوص معنوى بوده و آهنگ روحبخش ولىّ زمان حجة بن الحسن «عجل اللّه تعالى فرجه» او را سرشار از صفا و معنویت ساخته بوده است.

«اى فرزندم محمّد! چون خبر ولادت تو در ایّام زیارت عاشورا در كربلاى معلّى به من رسید در نهم محرّم 643 به شكرانه این مسرّت و احسانى كه از خداوند به سبب ولادت تو به من مرحمت شده بود باكمال مذلّت و انكسار در پیشگاه حضرتش بر پاى خاسته و به امر خداوند، تو را بنده مولانا مهدى علیه السّلام و متعلق به او قرار دادم و مكرّر در حوادثى كه براى تو پیش آمد كرده به حضرتش پناهنده شده و به ذیل عنایتش متوسّل شدم و حضرتش را مكرّر در خواب دیدم و بر ما انعام فرموده و عهده‌دار برآوردن حوائج تو شده است كه وصف آن را نتوانم نمود»

روابط عمیق و مكرّر سید، با حضرت ولىّ عصر علیه السّلام

آن بزرگوار ضمن وصایایى كه به فرزند برومند خود دارد مى‌فرماید:

«اى فرزندم محمّد! چون خبر ولادت تو در ایّام زیارت عاشورا در كربلاى معلّى به من رسید در نهم محرّم ”643” به شكرانه این مسرّت و احسانى كه از خداوند به سبب ولادت تو به من مرحمت شده بود باكمال مذلّت و انكسار در پیشگاه حضرتش بر پاى خاسته و به امر خداوند، تو را بنده مولانا مهدى علیه السّلام و متعلق به او قرار دادم و مكرّر در حوادثى كه براى تو پیش آمد كرده به حضرتش پناهنده شده و به ذیل عنایتش متوسّل شدم و حضرتش را مكرّر در خواب دیدم و بر ما انعام فرموده و عهده‌دار برآوردن حوائج تو شده است كه وصف آن را نتوانم نمود.»

سپس مى‌فرماید: «پس در موالات و دوستى و وفاء به حق آن حضرت و تعلّق خاطر و توجّه قلبى به حضرتش طورى بوده باش كه خدا و رسول و آن حضرت-امام زمان-و پدران بزرگوارش خواسته‌اند و حوائج و خواسته‌هاى آن حضرت را بر حوائج خود مقدّم بدار و در صدقه دادن ابتداء كن به صدقه براى آن حضرت پیش از آنكه براى خود و عزیزانت صدقه دهى و دعاى براى آن حضرت را بر دعاى خود مقدّم بدار...

 

پی نوشت:

1- مستدرك الوسائل، ج 3، ص 469

2- مهج الدعوات، ص 29

3- كشف المحجة، ص 15

لینک ثابت

 

قضيه تكان دهنده آقا شيخ حسن كاظميني  

جناب آقا شيخ حسن كاظميني فرمود: سال 1224، در كاظمين ، زياد طالب تشرف خدمت حضرت ولي عصر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف بودم و به اندازه اي اين عشق و علاقه شديد شد كه از تحصيل باز ماندم و ناچاريك دكان عطاري و سمساري باز كردم .
روزهـاي جـمـعه بعد از غسل جمعه ، لباس احرام مي پوشيدم و شمشير حمايل مي كردم و مشغول ذكـر مـي شـدم .
(ايـن شـمـشـير هميشه بالاي دكان ايشان معلق بود) دراين روز خريد و فروش نمي كردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالي فرجه الشريف بودم .
يكي از جمعه ها مشغول به ذكر بودم كه سه نفر سيد جلوي صورتم ظاهر و به در دكان تشريف فرما شدند.
دو نفر از آنها كامل مرد بودند و يكي جواني در حدود بيست وچهار ساله كه در وسط آن دو آقـا قرار داشت و فوق العاده صورت مباركشان نوراني بود.
بحدي جلب توجه مرا نمودند كه از ذكر باز ماندم و محو جمال ايشان شدم و آرزو مي كردم كه داخل دكان من بيايند.
آرام آرام با نهايت وقار آمدند تا به در دكان من رسيدند.


سلام كردم .
جـواب دادند و فرمودند: آقا شيخ حسن ، گل گاوزبان داري ؟ (و اسم دارويي را بردندكه ته دكان بود و الان اسمش در نظرم نيست .
) فـورا عـرض كـردم : بـلي دارم .
حال آن كه روز جمعه من خريد و فروش نمي كردم و به كسي هم جواب نمي دادم .
فرمودند: بياور.
عـرض كـردم : چـشم و به ته دكان براي آوردن آن دارويي كه ايشان فرمودند، رفتم و آن را آوردم .
وقـتـي كه برگشتم ، ديدم كسي در دكان نيست ، ولي عصايي روي ميز جلوي دكان قرار دارد.
آن عصا، عصايي بود كه در دست آن آقاي وسطي ديده بودم .
عصا رابوسيدم و عقب دكان گذاشتم و بيرون آمدم و هر چه از اشخاصي كه آن اطراف بودند،سؤال كردم : اين سه نفر سيدي كه در دكان من بودند، كجا رفتند؟ گفتند: ما كسي را نديديم .
ديـوانه شدم .
به دكان برگشتم و خيلي متفكر و مهموم بودم كه بعد از اين همه اشتياق ،به زيارت مـولايـم شرفياب شدم ، ولي ايشان را نشناختم .
در اين اثناء مريض مجروحي را ديدم كه او را ميان پـنـبـه گـذاشـتـه اند و به حرم مطهر حضرت موسي بن جعفر (ع ) مي برند.
آنها را برگردانيدم و گفتم : بياييد.
من مريض شما را خوب مي كنم .
مـريض را برگردانيدند و به دكان آوردند.
او را رو به قبله روي تختي ، كه عقب دكان بود و روزها روي آن مـي خـوابيدم ، خواباندم .
دو ركعت نماز حاجت خواندم و با اين كه يقين داشتم كه مولاي مـن حـضـرت ولـي عـصر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف بوده است كه به دكان من تشريف آورده ، خـواسـتم اطمينان خاطر پيدا كنم .
در قلبم خطور دادم كه اگرآن آقا، ولي عصر (ع ) بوده است .
ايـن عـصـا را بـر روي ايـن مريض مي كشم .
وقتي ازروي او رد شد، بلافاصله شفا براي او حاصل و جـراحـات بـدنش به كلي رفع شود، لذاعصا را از سر تا پايش كشيدم .
في الفور شفا يافت و به كلي جراحات بدن او برطرف شد و زير عصا گوشت تازه روييد.
آن مريض از شوق ، يك ليره جلوي دكان من گذاشت ، ولي من قبول نكردم .
او گمان كرد آن وجه كـم اسـت كـه قـبول نمي كنم .
از دكان به پايين جست و از شوق بناي رفتن گذاشت .
به دنبال او دويـدم و گـفتم : من پول نمي خواهم و او گمان مي كرد كه مي گويم كم است .
تا به او رسيدم و پول را رد كرده و به دكان برگشتم و اشك مي ريختم كه آن حضرت را زيارت كردم و نشناختم .
وقـتي به دكان برگشتم ، ديدم عصا نيست .
از كثرت هموم و غمومي كه از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فرياد زدم : اي مردم هر كس مولايم حضرت ولي عصر (ع ) را دوست دارد، بيايد و تصدق سر آن حضرت هر چه مي خواهد از دكان من ببرد.
مردم مي گفتند: باز ديوانه شده اي ؟ گفتم : اگر نياييد ببريد، هر چه هست در بازار مي ريزم .
فقط بيست و چهار اشرفي را كه قبلا جمع كرده بودم ، برداشتم و دكان را رها كردم و به خانه آمدم .
عـيال و اولاد را جمع كرده و گفتم : من عازم مشهد مقدس هستم .
هر كه ازشما ميل دارد، با من بيايد.
همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امين كه نيامد.
بـه عـتبه بوسي (آستان بوسي ) حضرت رضا (ع ) مشرف شدم و قدري از آن اشرفيهاكه مانده بود، سرمايه كردم و روي سكوي در صحن مقدس به تسبيح و مهر فروشي مشغول شدم .
هـر سـيـدي كه مي گذشت و از چهره او خوشم مي آمد، مي نشاندم .
به او سيگار مي دادم و برايش چاي مي آوردم .
وقتي چاي مي آوردم ، در ضمن دامنم را به دامن او گره مي زدم و او را به حضرت رضا (ع ) قسم مي دادم كه آيا شما امام زمان (ع ) نيستي ؟ خجالت مي كشيد و مي گفت : من خاك قدم ايشان هم نيستم .
تا اين كه روزي به حرم مشرف شدم و ديدم كه سيدي به ضريح مقدس چسبيده وبسيار مي گريد.
دست به شانه اش زدم و گفتم : آقاجان ، براي چه گريه مي كنيد؟ گفت : چطور گريه نكنم و حال آن كه حتي يك درهم براي خرجي در جيبم نيست .
گفتم : فعلا اين پنج قران را بگير و اموراتت را اداره كن ، بعد برگرد اين جا، چون قصدمعامله اي با تو دارم .
سيد اصرار كرد چه معامله اي مي خواهي با من انجام دهي ؟ من كه چيزي ندارم ؟ گـفـتـم : عقيده من اين است كه هر سيدي يك خانه در بهشت دارد.
آيا آن خانه اي كه دربهشت داري به من مي فروشي ؟ گفت : بلي ، مي فروشم ، ولي من كه خانه اي براي خود در بهشت نمي شناسم ، اما چون مي خواهيد بخريد، مي فروشم .
ضـمـنـا مـن چهل و يك اشرفي جمع كرده بودم كه براي اهل بيتم يك خانه بخرم .
همين وجه را آوردم و از سيد خانه را براي آخرتم خريدم .
سيد رفت و برگشت و كاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت كه فروختم در حضورشاهد عادل حضرت رضا (ع ) خانه اي را كه اين شخص عقيده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و يك اشرفي كه از پولهاي دنيا است و پول را تحويل گرفتم .
به سيد گفتم : بگو بعت (فروختم ).
گفت : بعت .
گفتم : اشتريت (خريدم )، و وجه را تسليم كردم .
سيد وجه را گرفت و پي كار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبيه ام مراجعت كردم .
دخترم گفت : پدرجان چه كردي ؟ گفتم : خانه اي براي شما خريداري كردم كه آبهاي جاري و درختهاي سبز و خرم داردو همه نوع ميوه جات در آن باغ موجود است .
خـيال كردند كه چنين خانه اي در دنيا برايشان خريده ام .
خيلي مسرور شدند.
دخترم گفت : شما كه اين خانه را خريديد، مي بايست ما را ببريد كه اول آن را ببينيم و بدانيم كه همسايه هاي اين خانه چه كساني هستند.
گـفـتم : خواهيد آمد و خواهيد ديد.
بعد گفتم : يك طرف اين خانه به خانه حضرت خاتم النبيين (ص ) و يـك طـرف بـه خـانه اميرالمؤمنين (ع ) و يك طرف به خانه حضرت امام حسن (ع ) و يك طرف به خانه حضرت سيدالشهداء (ع )محدود است .
اين است حدود چهارگانه اين خانه .
آن وقت فهميدند كه من چه كرده ام .
گفتند: شيخ چه كرده اي ؟ گفتم : خانه اي خريده ام كه هرگز خراب نمي شود.
از ايـن قضيه مدتي گذشت .
روزي با خانواده ام نشسته بودم ، ديدم كه در روبرويمان آقاي موقري تشريف آوردند.
من سلام كردم .
ايشان جواب دادند.
بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شيخ حسن ، مولاي توامام زمان (ع ) مـي فرمايند: چرا اين قدر فرزند پيغمبر را اذيت مي كني و ايشان راخجالت مي دهي ؟ به امام زمان (ع ) چه حاجتي داري و از آن حضرت چه مي خواهي ؟ به دامن ايشان چسبيدم و عرض كردم : قربانتان شوم آيا شما خودتان امام زمان (ع )هستيد؟ فرمودند: من امام زمان نيستم بلكه فرستاده ايشان مي باشم .
مي خواهم ببينم چه حاجتي داري ؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهر بردند و براي اطمينان قلب من چند علامت و نشاني كه كـسـي اطـلاع نداشت ، براي من بيان نمودند.
از جمله فرمودند: شيخ حسن تو آن كس نيستي در دجله روي قفه (جاي نسبتا بلند) نشسته بودي .
همان وقت كشتي رسيد و آب را حركت داد و غرق شدي .
در آن موقع متوسل به چه كسي شدي ؟ و كي تو را نجات داد؟ من متمسك به ايشان شدم و عرض كردم : آقاجان شما خودتان هستيد.
فـرمـودنـد: نـه ، مـن نـيـسـتم .
اينها علامتهايي است كه مولاي تو براي من بيان نموده است .
بعد فـرمودند: تو آن كس نيستي كه در كاظمين دكان عطاري داشتي ؟ و قضيه عصا (كه گذشت ) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختي ؟ ايشان مولاي تو امام عصر (ع ) بود.
حال چه حاجتي داري ؟ حوائجت را بگو.
مـن عـرض كـردم : حوائجم بيش از سه حاجت نيست ، اول اين كه مي خواهم بدانم باايمان از دنيا خواهم رفت يا نه ؟ دوم ايـن كـه مي خواهم بدانم از ياوران امام عصر (ع ) هستم و معامله اي كه با سيدكرده ام درست است يا نه ؟ سوم اين كه مي خواهم بدانم چه وقت از دنيا مي روم ؟ آن آقـاي مـوقـر خـداحافظي كردند و تشريف بردند و به قدر يك قدم كه برداشتند ازنظرم غايب شدند و ديگر ايشان را نديدم .
چند روزي از اين قضيه گذشت .
پيوسته منتظر خبر بودم .
روزي در موقع عصرمجددا چشمم به جـمـال ايـشـان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهر به جاي خلوتي برده و فـرمودند: سلام تو را به مولايت ابلاغ كردم ايشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد كه با ايمان از دنيا خواهي رفت و ازياوران ما هم هستي و اسم تو در زمره ياوران ما ثبت شده است و معامله اي كه با سيدكرده اي صحيح است .
امـا هـر وقت زمان فوت تو برسد علامتش اين است كه بين هفته در عالم خواب خواهي ديد كه دو ورقه از عالم بالا به سوي تو نازل مي شود در يكي از آنها نوشته شده است : لااله الا اللّه محمدا رسول اللّه و در ورقـه ديگر نوشته شده : علي ولي اللّه حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهي شد.
بـه مـجـرد گفتن اين كلمه ، يعني به رحمت خدا واصل خواهي شد از نظرم غايب گشت .
من هم منتظر وعده شدم .
سيد تقي كه ناقل جريان است مي گويد: يـك روز ديـدم شـيخ حسن در نهايت مسرت و خوشحالي از حرم حضرت رضا(ع ) به طرف منزل برمي گشت .
سؤال كردم : آقا شيخ حسن ! امروز شما را خيلي مسرور مي بينم ؟ گفت : من همين يك هفته بيشتر ميهمان شما نيستم هر طور كه مي توانيد مهمان نوازي كنيد.
شـبـهـاي ايـن هـفته به كلي خواب نداشت مگر روزها كه خواب قيلوله مي رفت ومضطرب بيدار مي شد پيوسته در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) و در منزل مشغول دعا خواندن بود.
تا روز پنج شنبه هـمـان هـفته كه حنا گرفت و پاكيزه ترين لباسهاي خودرا برداشته و به حمام رفت خود را كاملا شستشو داده و محاسن و دست و پا راخضاب نمود و خيلي دير از حمام بيرون آمد.
آن روز و شـب را غـذا نـخـورد چون در اين هفته كلا روزه بود.
بعد از خارج شدن ازحمام به حرم حضرت رضا (ع ) مشرف شد و نزديك دو ساعت و نيم از شب جمعه گذشته بود كه از حرم بيرون آمد و به طرف منزل روانه گرديد و به من فرمود: تمام اهل بيت و بچه ها را جمع كن .
همه را حاضر نمودم قدري با آنها صحبت كرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال كنيدصحبت من با شـمـا هـمـين است ديگر مرا نخواهيد ديد و اينك با شما خداحافظي مي كنم .
بچه ها و اهل بيت را مرخص نمود و فرمود: همگي را به خدا مي سپارم .
تـمامي بچه ها از اتاق بيرون رفتند بعد به من فرمود: سيد تقي شما امشب مرا تنهانگذاريد ساعتي استراحت كنيد، اما به شرط اين كه زودتر برخيزيد.
بنده (سيد تقي ) كه خوابم نبرد و ايشان دائما مشغول دعا خواندن بودند.
چـون خـوابم نبرد برخاستم و گفتم : شما چرا استراحت نمي كنيد اين قدر خيالات نداشته باشيد شما كه حالي نداريد، اقلا قدري استراحت كنيد.
بـه صورت من تبسمي كرد و فرمود: نزديك است كه استراحت كنم و اگر چه من وصيت كرده ام بـاز هـم وصـيـت مي كنم اشهد ان لااله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه (ص ) و اشهد ان عليا و اولاده الـمـعصومين حجج اللّه .
بدان كه مرگ حق است و سؤال نكيرين حق و ان اللّه يبعث من في الـقـبـور (خداي تعالي هر آن كه را در قبرهاباشد زنده مي كند و بر مي انگيزاند).
و عقيده دارم كه مـعـاد حـق اسـت و صراط و ميزان حق است .
و اما بعد قرض ندارم حتي يك درهم و يك ركعت از نمازهاي واجب من در هيچ حالي قضا نشده و يك روز روزه ام را قضا نكرده ام و يك درهم ازمظالم بـنـدگـان خدا به گردن من نيست و چيزي براي شما باقي نگذاشته ام مگر دو ليره كه در جيب جليقه من است آن هم براي غسال و حق دفن من است و براي مختصرمجلس ترحيم كه براي من تشكيل مي دهيد و همه شما را به خدا مي سپارم والسلام .
وديگر از حالا به بعد با من صحبت نكنيد و آنـچـه در كـفـنـم هست با من دفن كنيد وورقه اي را كه از سيد گرفته ام در كفن من بگذاريد والسلام علي من اتبع الهدي .
پـس به اذكاري كه داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد ازنماز شب ، روي سجاده اي كه داشت نشست و گويا منتظر مرگ بود.
يـك مـرتـبه ديدم از جا بلند شد و در نهايت خضوع و خشوع كسي را تعارف كرد وشمردم سيزده مـرتـبـه بـلند شد و در نهايت ادب تعارف كرد و يك مرتبه ديدم مثل مرغي كه بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب كرد و از دل نعره زد كه يا مولاي ياصاحب الزمان و صورت خود را چند دقيقه بر عتبه در گذاشت .
مـن بلند شدم و زير بغل او را گرفتم در حالي كه او گريه مي كرد بعد گفتم : شما را چه مي شود اين چه حالي است كه داريد؟ گفت : اسكت .
(ساكت باش ) و به عربي فرمود: چهارده نور مبارك همگي اين جاتشريف دارند.
من با خود گفتم : از بس عاشق چهارده معصوم (ع ) است اين طور به نظرش مي آيدفكر نمي كردم كـه ايـن حـال سـكرات باشد و آنها تشريف داشته باشند چون حالش خوب بود و هيچ گونه درد و مرضي نداشت و هر چه مي گفت صحيح و حالش هم پريشان نبود.
فاصله اي نشد كه ديدم تبسمي نمود و از جا حركت كرد و سه مرتبه گفت : خوش آمديد اي قابض الارواح و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانيد در حالتي كه دستهايش را بر سينه گذاشته بـود و عـرض كـرد: السلام عليك يا رسول اللّه اجازه مي فرماييد و بعد عرض كرد: السلام عليك يا امـيرالمؤمنين اجازه مي فرماييد و همين طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرض نمود و اجازه طلبيد و عرض كرد: دستم به دامنتان .
آن وقـت رو بـه قـبله خوابيد و سه مرتبه عرض كرد: يا اللّه به اين چهارده نور مقدس .
بعد ملافه را روي صـورت خـود كشيد و دستها را پهلويش گذاشت .
چون ملافه را كنارزدم ديدم از دنيا رفته است .
بچه ها را براي نماز صبح بيدار كرده و گريه مي كردم كه ازگريه من مطلب را فهميدند.
صـبح جنازه ايشان را با تشييع كنندگان زيادي برداشته و در غسالخانه قتلگاه غسل داديم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضا (ع ) دفن كرديم .
رحمة اللّه عليه


كمال الدين ج 1، ص 124، س 22.

لینک ثابت

منبع: کتاب پاسخ به ده پرسش. آیة اللّه صافى گلپایگانی

 

اين بود حكايت مسجد امام حسن مجتبي(عليه‌السلام) كه تقريباً به طور خلاصه نقل شد. علاوه بر اين، حكايت جالبي نيز آقاي حاج يدالله رجبيان نقل كردند كه آن را نيز مختصراً نقل مي‌نماييم:

 

 آقاي يدالله رجبيان گفتند: شب‌هاي جمعه حسب‌المعمول حساب و مزد كارگرهاي مسجد را مرتب مي‌كردم و وجوهي را كه بايد پرداخت شود، تسويه می‌نمودم.

 

 شب جمعه‌اي، استاد اكبر، بنّاي مسجد براي حساب و گرفتن مزد كارگرها آمده بود، گفت: امروز يك سید تشريف آوردند و اين پنجاه تومان را براي مسجد دادند. من به آن سید عرض كردم باني مسجد از كسي پول نمي‌گيرد. با تندي به من فرمود: «مي‌گويم بگير، باني اين را مي‌گيرد»، من پنجاه تومان را گرفتم، روي آن نوشته بود: «براي مسجد امام حسن مجتبي(عليه‌السلام)».

 

دو سه روز بعد صبح زود، زني مراجعه كرد. وضع تنگ‌دستي و حاجت خودش و دو طفل يتيمش را شرح داد. من دست در جيب‌هايم كردم، پولي همراه نداشتم. آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و با خودم گفتم، بعد خودم جبران مي‌كنم. زن پول را گرفت و رفت و با اينكه به او آدرس داده بودم، ديگر مراجعه نكرد. ولي من متوجّه شدم كه نبايد پول را مي‌دادم و پشيمان شدم. جمعة ديگر استاد اكبر براي حساب آمد.

 

 گفت اين هفته من از شما تقاضايي دارم، اگر قول دهيد استجابت كنيد. گفتم: بگوييد. گفت: در صورتي كه قول بدهيد قبول كنيد، مي‌گويم. گفتم، استاد اكبر! اگر بتوانم از عهده‌اش برآيم. گفت مي‌تواني. گفتم، بگو. از من اصرار كه بگو، از او اصرار كه قول بده انجام دهي تا من بگويم. گفت: آن پنجاه تومان را كه آقا براي مسجد دادند، به من بده. گفتم استاد اكبر! داغ مرا تازه كردي. بعداً از دادن پنجاه تومان به آن زن پشيمان شدم و تا دو سال بعد هم هر اسكناس پنجاه توماني به دستم مي‌رسيد، نگاه مي‌كردم شايد همان اسكناس باشد كه رويش نوشته شده بود.

 

 گفتم استاد اكبر! آن شب مختصر تعريف كردي، حالا خوب بگو پول را كي آورد؟ گفت: حدود سه و نيم بعد از ظهر، هوا خيلي گرم بود. در آن بحران گرما مشغول كار بودم، دو سه نفر كارگر هم داشتم. ناگاه ديدم يك آقايي از يكي از درهاي مسجد وارد شد،. با قيافة نوراني جذاب، باصلابت. آثار بزرگي و بزرگواري از او نمايان بود. وارد شدند، دست و دل من ديگر دنبال كار نمي‌رفت.

 

مي‌خواستم آقا را تماشا كنم. آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشريف آوردند جلو تخته‌اي كه من بالايش كار مي‌كردم. دست كردند زير عبا و پولي درآوردند، فرمودند: استاد اين را بگير، بده به باني مسجد. من عرض كردم: آقا، باني مسجد از كسي پول نمي‌گيرند. آقا تقريباً تغيير كردند و فرمودند: به تو مي‌گويم بگير اين را مي‌گيرد. من فوراً با دست‌هاي گچ‌آلود پول را از آقا گرفتم. آقا بيرون تشريف بردند. من گفتم اين آقا كجا بود؟ در آن هواي گرم، يكي از كارگرها را به نام مشهدي علي صدا زدم و گفتم برو دنبال اين آقا ببين كجا مي‌روند؟ با كي و با چه وسيله‌اي آمده‌اند. مشهدي علي رفت.

 

 چهار دقيقه، پنج دقيقه، ده دقيقه شد، مشهدي علي نيامد. حواسم خيلي پرت شده بود. مشهدي علي را صدا زدم، پشت ديوار ستون مسجد بود. گفتم چرا نمي‌آيي؟ گفت: ايستاده‌ام آقا را تماشا مي‌كنم. وقتي آمد، گفت: آقا سرشان را زير انداختند و رفتند. گفتم: با چه وسيله‌اي؟ ماشين بود؟ گفت: نه، آقا هيچ وسيله‌اي نداشتند، سر به زير انداختند و تشريف بردند. گفتم تو چرا ايستاده‌ بودي؟ گفت: ايستاده بودم آقا را تماشا مي‌كردم. آقاي رجبيان گفت: اين جريان پنجاه تومان بود، ولي باور كنيد كه پنجاه تومان اثر عظيمي روي كار مسجد گذاشت. 

 

لینک ثابت

ماجراي بسيار جالب و خواندني تشرف به محضر امام عصر و ساخت مسجد امام حسن(عليه‌السلام)

امام مجتبی

در عصر ما طلاّب حوزه های علمیه، بحمد اللّه زیاد شده اند و تعداد ارادتمندان آن حضرت رو به افزایش است و امروزه به حق شهر قم پایگاه بزرگ سربازان امام زمان (علیه السّلام) شده است.


لازم بود علاوه بر آنکه دفتر و محلّ عرض ارادت به حضرت بقیّة اللّه ارواحنا فداه یعنى مسجد جمکران به امر آن حضرت توسعه مى یافت، دفتر دیگرى در آن طرف شهر مقدس قم نیز ساخته شود تا سربازان حضرت ولى عصر(علیه السّلام) بهتر و با سهولت بیشترى بتوانند با آن حضرت ارتباط روحى برقرار کنند و آن مسجد که با اراده و نقشه آن حضرت ساخته شده مسجد امام حسن مجتبى علیه السّلام است که سرگذشتش این است:

 

جناب آقاى «احمد عسکرى کرمانشاهى» که از اخیار است نقل کرد:

 

پنج شنبه اى در سال 1340 ه ش بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم که در زدند، رفتم بیرون دیدم، سه نفر جوان که هر سه میکانیک بودند با ماشین آمده اند گفتند: تقاضا داریم امروز پنجشنبه است با ما همراهى نمائید تا به مسجد جمکران مشرّف شویم، دعا کنیم، حاجت شرعى داریم.

اینجانب جلسه اى داشتم که جوان ها را در آن جمع مى کردم و نماز و قرآن به آنها تعلیم مى دادم، این سه نفر جوان از همان جوان ها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پائین انداختم و گفت: من چکاره ام بیایم دعا کنم بالاخره اصرار کردند، من هم دیدم نباید آنها را رد کنم، موافقت کردم، سوار ماشین شدیم و به سوى قم حرکت کردیم.

در جادّه تهران (نزدیک قم) ماشین خاموش شد. رفقا که هر سه میکانیک بودند پیاده شدند سه نفرى کاپوت ماشین را بالا زدند و مشغول تعمیر آن شدند، من از یک نفر آنها به نام على آقا، یک لیوان آب گرفتم که براى قضاى حاجت و تطهیر بروم.

وقتى داخل زمین هاى مسجد فعلى رفتم، دیدم سیّدى بسیار زیبا و سفیدرو، ابروهایش کشیده، دندانهایش سفید و خالى بر صورت مبارکش بود، با لباس سفید و عباى نازک و نعلین زرد و عمّامه سبز مثل عمّامه خراسانی ها ایستاده و با نیزه اى که به قدر هشت متر بلند است؛ زمین را خط کشى مى نماید.

در دل با خود خطاب به او گفتم: عمو زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آورده اى چه کنى! برو دَرست را بخوان، رفتم براى قضاى حاجت نشستم، صدا زد: آقاى عسکرى آنجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است.

من متوجّه نشدم که از کجا مرا مى شناسد مانند بچّه اى که از بزرگتر اطاعت مى کند گفتم: چشم بلند شدم، فرمود: برو پشت آن بلندى. رفتم آنجا به خودم گفتم: سر سۆال را با او باز کنم بگویم آقاجان، سیّد، فرزند پیغمبر، برو درست را بخوان.

سه سۆال پیش خود طرح کردم.

تُن صدایش همان تُن صداى سیّد صبحى بود به من نصیحتى فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات را گفتم، دلم پیش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستید؟ مرا از کجا مى شناسید؟ وقتى سر بلند کردم دیدم آقا نیست

1. این مسجد را براى جنها مى سازى یا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده اى بیرون زیر آفتاب نقشه مى کشى درس نخوانده معمار شده اى؟

2. هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاى حاجت نکنم؟

3. در این مسجد که مى سازى جنّ نماز مى خواند یا ملائکه؟

این پرسشها را پیش خود طرح کردم، آمدم جلو سلام کردم بار اوّل او ابتدا به من سلام کرد نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت، دستهایش سفید و نرم بود. چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سیّدى شلوغ مى کرد مى گفتم: مگر روز چهارشنبه است، هنوز عرض نکرده بودم، تبسّم کرد و فرمود: پنج شنبه است چهارشنبه نیست و فرمود: سه سۆالى را که دارى بگو، من متوجّه نشدم که قبل از اینکه سۆال کنم از مافى الضمیر من اطّلاع داد، گفتم: سیّد فرزند پیغمبر درس را ول کرده اى اوّل صبح آمده اى کنار جادّه، نمى گوئى در این زمان تانک و توپ است، نیزه به درد نمى خورد؛ دوست ودشمن مى آیند رد مى شوند برو دَرست را بخوان!

خندید چشمش را انداخت به زمین فرمود: دارم نقشه مسجد مى کشم، گفتم: براى جنّ یا ملائکه؟ فرمود: براى آدمیزاد اینجا آبادى مى شود.

گفتم: بفرمائید ببینم اینجا که مى خواستم قضاى حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود: یکى از عزیزان فاطمه زهرا (علیها السّلام) در اینجا بر زمین افتاده وشهید شده است من مربع مستطیل خط کشیده ام اینجا مى شود محراب اینجا که مى بینى قطرات خون است که مۆمنین مى ایستند.

اینجا که مى بینى مستراح مى شود اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده اند، همینطور که ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود: اینجا مى شود حسینیّه و اشک از چشمانش جارى شد من هم بى اختیار گریه کردم.

فرمود: پشت اینجا مى شود کتابخانه تو کتابهایش را مى دهى؟ گفتم: پسر پیغمبر به سه شرط:

شرط اوّل اینکه من زنده باشم فرمود: انشاء اللّه.

شرط دوّم این است که اینجا مسجد شود فرمود: بارک اللّه.

شرط سوّم این است که به قدر استطاعت ولو یک کتاب شده براى اجراى امر تو پسر پیغمبر بیاورم؛ ولى خواهش مى کنم برو درست را بخوان آقاجان این هوا را از سرت دور کن! خندید دو مرتبه مرا به سینه خود گرفت.

امام زمان

گفتم: آخر نفرمودید اینجا را کى مى سازد؟ فرمود: ... یَدُ اللّه فَوْقَ اَیْدیهِمْ ... (سوره مبارکه فتح، آیه 10.)

گفتم: آقاجان من این قدر درس خوانده ام یعنى دست خدا بالاى همه دستهاست فرمود: آخر کار مى بینى وقتى ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

در مرتبه دیگر هم مرا به سینه گرفت فرمود: خدا خیرت بدهد.

من آمدم رسیدم سر جادّه دیدم ماشین راه افتاده است. گفتم: چه شده بود؟ گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم وقتى آمدى درست شد.

گفتند: با کى حرف مى زدى؟ گفتم: مگر سیّد به این بزرگى را با نیزه ده مترى که دستش بود ندیدید! من با او حرف مى زدم.

گفتند: کدام سیّد؟ خودم برگشتم دیدم سیّد نیست، زمین مثل کف دست پستى و بلندى نداشت و از هیچ کس هم خبرى نبود. من یک تکانى خوردم آمدم توى ماشین نشستم، دیگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (علیها السّلام) مشرّف شدیم نمى دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم.

بالاخره آمدیم جمکران ناهار خوردیم؛ نماز خواندیم گیج بودم، رفقا با من حرف مى زدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم. در مسجد جمکران یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر، من هم وسط ناله مى کردم، گریه مى کردم، نماز مسجد جمکران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، دیدم آقائى که بوى عطر مى داد فرمود: آقاى عسکرى سلام علیکم و نشست پهلوى من.

تُن صدایش همان تُن صداى سیّد صبحى بود به من نصیحتى فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات را گفتم، دلم پیش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستید؟ مرا از کجا مى شناسید؟ وقتى سر بلند کردم دیدم آقا نیست.

به پیرمرد گفتم: این آقا که با من حرف مى زد کجا رفت او را ندیدى؟ گفت: نه. از جوان پرسیدم او هم گفت: ندیدم. یک دفعه مثل این که زمین لرزه شد، تکان خوردم فهمیدم که حضرت مهدى (علیه السّلام) بوده است. حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رویم ریختند. گفتند: چه شده.

خلاصه نماز را خواندیم و به سرعت به سوى تهران برگشتیم.

یکى از علماى تهران را در اوّلین فرصت ملاقات کردم و ماجرا را براى ایشان تعریف کردم او خصوصیّات را از من پرسید. گفت: خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است.

صدا زد: آقاى عسکرى آنجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است. من متوجّه نشدم که از کجا مرا مى شناسد مانند بچّه اى که از بزرگتر اطاعت مى کند گفتم: چشم بلند شدم، فرمود: برو پشت آن بلندى. رفتم آنجا به خودم گفتم: سر سۆال را با او باز کنم بگویم آقاجان، سیّد، فرزند پیغمبر، برو درست را بخوان

مدّتى قبل روزى پدر یکى از دوستان، فوت کرده بود به اتّفاق رفقا که در مسجد آن روز با من بودند جنازه او را آوردیم قم، به همان محل که رسیدیم دیدم در آن زمین دو پایه بالا رفته است، خیلى بلند پرسیدم: اینجا چه مى سازند؟ گفتند: این مسجدى است به نام امام حسن مجتبى (علیه السّلام) که پسران حاج حسین سوهانى مى سازند ... رفتم سوهان فروشى پسرهاى حاج حسین آقا، به پسر حاج حسین آقا گفتم: اینجا شما مسجدى مى سازید؟ گفت: نه، گفتم: این مسجد را کى مى سازد؟ گفت: حاج ید اللّه رجبیان.

تا گفت: ید اللّه قلبم به تپش افتاد.

گفت: آقا چه شد؟ صندلى گذاشت نشستم خیس عرق شدم، با خود گفتم: یداللّه فوق ایدیهم. فهمیدم حاج یداللّه است ... من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خریدارى کردم دوباره رفتم قم آدرس حاج یداللّه را پیدا کردم ... گفتم: از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف این مسجد کرده ام کجا بیاورم.

فرمود: شما از کجا این کار را کردید و چه آشنائى با ما دارید؟ … گفتم: پشت تلفن نمى شود. ایشان گفت: من اینطور قبول نمى کنم جریان را بگو. بالاخره جریان را گفتم وکتابها را تقدیم کردم، رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم.

مسجد و حسینیّه را طبق نقشه اى که حضرت کشیده بودند حاج یداللّه به من نشان داد و گفت: خدا خیرت بدهد تو به عهدت وفا کردى.

لینک ثابت

بیا ! بهار تمام قشنگی ها...

روزهایم دو دستی بر سر زدند و گفتند؛ دیدی چه شد؟؟ باز هم کسی نگفت بهار...
باز هم کسی بهاررا یاد نکرد! یکی نگفت با یک گل هم بهارمی شود...!
گفتم: حالا دیگر قصه ی غربت بهاررا همه می دانند، حتی شما...
گفتند: همین جاست قصه ی غربت بهار، غربت بهارهم غریب است!
داستان هایم همه تکراری شده اندبهارمن؛
خسته ام ، خسته ام از این تکرار، پاییز و زمستان و دوباره خزانی دیگر...
آنقدر از بهارمنوشته ام که دیگر کلماتم هم تمام شدند...کلمه هایم پاییزی شدند و برگ ریختند، برگ شدند و روی ورق هایم سنگینی کردند؛
اما با دل نوشته هایم،نیامدی... بهارم ،امیدم،...نیامدی
روزها راست می گویند، کسی نگفت سال هم که عوض شود، بهارکه نیامد. سال که عوض شد، روزها خزانی تر شدند.. کسی نگفت کدام نوروز بی بهاررا نوروز می گویند؟؟!
همین که سال عوض شد، روزهای تازه رسیده را هم رنگ زدم.رنگ غربت...رنگی که سال هاست به آن عادت کرده ام، بهارم... اما همین که رنگشان زدم، چشمانتقویم هم بارانی شد و بهانه گرفت و گفت سال هاست چشم به راه کسی ام که با رنگ سبز روی یکی از روزهایم بنویسد: روز آمدن بهار...!
و اینک مولای باران های بهاری،
بهارآدینه های یخ زده و بی حاصلم،
سالهاست که کنار هفت سین انتظارت نشسته ایم، اما خبری از بهارمان نیست..
روزها راست می گفتند.رنگ غربت تقویم را هرچه کردم، زدوده نشد.
باران امیدم، بهارناز نرگس هایم، تکرار دیگر تابی ندارد...!
بهاران به قربانت آقای باران...ما را با جمعه های نگرانمان تنها نگذار...!
بیا ! بهار تمام قشنگی ها...
٭٭٭ السّلام علی ربیعِ الانامِ و نضرة الایّام ٭٭٭

لینک ثابت

علامه ای که امام زمان را دید

صراط:  میرزای قمی نویسنده کتاب «قوانین الاصول» می‌گوید: من با علامه بحر‌العلوم با هم در درس استاد وحید بهبهانی شرکت می‌کردیم و در مباحثاتی که من با ایشان داشتم اغلب من تقریر کرده و درس را توضیح می‌دادم تا اینکه من به ایران آمدم و سید بحر‌العلوم در نجف ماند.
میرزای قمی سپس ادامه داد: بعدها وقتی شهرت علمی سید‌بحرالعلوم به من رسید تعجب می‌کردم که این نباید تا این حد از حیث علمی قوی شده باشد تا اینکه من برای زیارت عتبات عالیات وارد نجف اشرف شده و سید را ملاقات کردم، با اینکه میرزای قمی، خود از بزرگان به شمار می‌رفت، می‌گوید: من دیدم سید ‌بحر‌العلوم همانند دریای مواج و عمیقی از دانش‌هاست سپس از او پرسیدم: ما در یک درجه‌ای از علم بودیم لذا شما در این حد نبودی و چطور شد که به این معارف دست یافتی؟
 
سید رو به من کرد و گفت: میرزا این از اسرار است اما من آن را به تو می‌گویم به شرطی که تا زنده هستم به کسی نگویی! علامه بحر‌العلوم ادامه داد: چگونه این طور نباشم در حالی که آقایم حجت‌بن ‌الحسن(ع) شبی مرا در مسجد کوفه به سینه مبارک خود چسباند

لینک ثابت

 


آقاي شيخ حيدر علي مدرس اصفهاني فرمود: يکي از مواقعي که من به حضور مقدس حضرت بقية اللّه (ارواحنا فداه) مشرف شدم و آن مولا را نشناختم، سالي بود که اصفهان بسيار سرد شد و نزديک پنجاه روز آفتاب ديده نمي‌شد و مدام برف مي‌باريد. سرما به حدي شد که نهرهاي جاري يخ بسته بود.

آن وقت‌ها من در مدرسه باقريه (درب کوشک) حجره داشتم وحجره‌ام روي نهر واقع شده بود.

مقابل حجره مثل کوه، برف و يخ جمع شده بود. از زيادي يخ و شدت سرما، راه تردد از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستايي فوق‌العاده در مضيقه و سختي بودند.

روزي پدرم، با کمال سختي به شهر آمد تا بنده را به سده (محلي در اطراف اصفهان) نزد خودشان ببرد، چون وسايل آسايش در آن جا فراهم بود. اتفاقا سرماي هوا و بارش برف بيشتر شد و مانع از رفتن گرديد و به دست آوردن خاکه و ذغال هم براي اشخاصي که قبلا تهيه نکرده بودند، مشکل و بلکه غير ممکن بود.

از قضا نيمه شبي، نفت چراغ تمام و کرسي سرد شد.

مدرسه هم از طلاب خالي بود، حتي خادم، اول شب در مدرسه را بست و به خانه‌اش رفت.

فقط يک طلبه طرف ديگر مدرسه درحجره‌اش خوابيده بود. لذا پدرم شروع به تندي کرد که چقدر ما و خودت را به زحمت انداخته‌اي. فعلا که درس و مباحثه‌اي در کار نيست، چرا در مدرسه مانده‌اي و به منزل نمي‌آيي تا ما و خودت را به اين سختي نيندازي؟ من جوابي غير از سکوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم.

از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقريبا شب هم از نيمه گذشته بود. ناگاه صداي در مدرسه بلند شد و کسي محکم در را مي‌کوبيد. اعتنايي نکرديم. باز به شدت در زد.

ما با اين حساب که اگر از زير لحاف و پوستين بيرون بياييم ديگر گرم نمي‌شويم، ازجواب دادن خودداري مي‌کرديم. اما اين بار چنان در را کوبيد که تمام مدرسه به حرکت در آمد. خود را مجبور ديدم که در را باز کنم. برخاستم و وقتي در حجره را بازکردم، ديدم به قدري برف آمده که از لبه ازاره ايوان (ديواره کوتاه آن) بالاتر رفته است، به طوري که وقتي پا را در برف مي‌گذاشتيم تا زانو يا بالاتر فرو مي‌رفت.

به هر زحمتي بود، خود را به دهليز (دالان) مدرسه رسانيده و گفتم: کيستي؟ اين وقت شب کسي در مدرسه نيست.

بنده را به اسم و مشخصات صدا زدند و فرمودند: شما را مي‌خواهم.

بدنم لرزيد و با خود گفتم: اين وقت شب و ميهمان آشنا، آن هم کسي که مرا از پشت در بشناسد، باعث خجالت است. در فکر عذري بودم که براي او بتراشم، شايد برود و رفع مزاحمت و خجالت شود.

گفتم: خادم در را بسته و به خانه رفته است. من هم نمي‌توانم در را باز کنم.

فرمودند: بيا از سوراخ بالاي در اين چاقو را بگير و از فلان محل باز کن.

فوق‌العاده تعجب کردم! چون اين رمز را غير از دو سه نفر از اهل مدرسه کسي نمي‌دانست.

چاقو را گرفته و در را باز کردم. بيرون مدرسه روشن بود اگر چه اول شب چراغ برق جلو مدرسه را روشن کرده بودند، ولي در آن وقت آن چراغ خاموش بود و من متوجه نبودم.

خلاصه اين که شخصي را ديدم در شکل شوفرها، يعني کلاه تيماجي گوشه‌داري بر سر و چيزي مثل عينک روي چشم گذاشته بود شال پشمي به دورگردن پيچيده و سينه‌اش را بسته بود کليجه ترياکي رنگي (يک نوع لباس نيم تنه) که داخل آن پشمي بود به تن کرده و دستکش چرمي در دست داشت. پاهاي خود را با مچ پيچ محکم بسته بود. سلامي کردم.

ايشان جواب سلام مرا بسيار خوب دادند. من دقت مي‌کردم که از صدا، ايشان را بشناسم و بفهمم کدام يک از آشنايان ما است که از تمام خصوصيات حال ما و مدرسه مطلع است.

در اين لحظات دستشان را پيش آوردند ديدم از بند انگشت تا آخر دست، همه دوقراني‌هاي جديد سکه‌اي چيده است که آنها را در دست من گذاشتند و چاقويشان راگرفتند و فرمودند: فردا صبح خاکه براي شما مي‌آورم. اعتقاد شما بايد بيش از اينها باشد. به پدرتان بگوييد اين قدر غرغر نکن، ما بي‌صاحب نيستيم.

اين جا ديگر بنده خوشحال شدم و تعارف را گرم گرفتم که بفرماييد، پدرم تقصيرندارد، چون وسايل گرم کننده حتي نفت چراغ هم تمام شده است.

فرمودند: آن شمع گچي را که بر طاقچه بالاي صندوق‌خانه است، روشن کنيد.

عرض کردم: آقا اينها چه پولي است؟

فرمودند: مال شما است و خرج کنيد.

در بين صحبت کردن، متوجه شدم که براي رفتن عجله دارند ضمنا زماني که من با ايشان حرف مي‌زدم، اصلا سرما را احساس نمي‌کردم. خواستم در را ببندم، يادم آمد از نام شريفشان بپرسم، لذا در را گشودم ديدم آن روشنايي که خصوصيات هر چيزي در آن ديده مي‌شد به تاريکي تبديل شده است، لذا به دنبال جاي پاهاي شريفش مي گشتم، چون کسي که اين همه وقت، پشت در، روي اين برفها ايستاده باشد، بايد آثار قدمش در برف ديده شود، ولي مثل اين که برفها سنگ ورد پا و آمد و شدي درآنها نبود.

از طرفي چون ايستادن من طول کشيد، پدرم با وحشت مرا از در حجره صدا مي‌زد که بيا هرکس مي‌خواهد باشد. از ديدن آن شخص نااميد شدم و بار ديگر در را بستم و به حجره آمدم.

ديدم ناراحتي پدرم بيشتر از قبل شده است و مي‌گفت: در اين هواي سرد که زبان با لب و دهان يخ مي‌کند، با چه کسي صحبت مي‌کردي؟ اتفاقا همين‌طور هم بود.

بعد از آمدن به اتاق در طاقچه‌اي که فرموده بودند، دست بردم شمعي گچي را ديدم که دو سال پيش آن جا گذاشته بودم و به کلي از يادم رفته بود. آن را آوردم و روشن کردم. پولها را هم روي کرسي ريختم و قصه را به پدرم گفتم. آن وقت حالي به من دست داد که شرحش گفتني نيست. طوري بود که اصلا احساس سرما نمي‌کردم وبه همين منوال تا صبح بيدار بودم. آن وقت پدرم براي تحقيق پشت در مدرسه رفتند.

جاي پاي من بود، ولي اثري از جاي پاي آن حضرت نبود. هنوز مشغول تعقيب نمازصبح بوديم که يکي از دوستان مقداري ذغال و خاکه براي طلاب مدرسه فرستاد که تا پايان آن سردي و زمستان کافي بود.(4)

 برکات حضرت ولی عصر(عج)، حکایات کتاب عبقری حسان ، صص 122-120

 

لینک ثابت

درسال‏ هزار و ۲۸۰ به قصد حجّ بیت اللّه‏ الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاجى صفر على تاجر تبریزى منزل کردم، چون قافله‏ اى براى حجّ نیافتم متحیّر مانده بودم، تا اینکه . . .

حکایت سیّد احمد رشتى و تشرّفش خدمت امام زمان(ع) از حکایات معروف و مورد اطمینان علماء مى‏باشد و مرحوم شیخ عبّاس قمى‏ قدس سره نیز آن را در مفاتیح‏ الجنان نقل نموده، و ما در اینجا این تشرّف را از کتاب عبقرىّ الحسان آورده ‏ایم که در آنجا بعد از ذکر تعداد زیادى از راویان موثّق این حکایت را از قول خود سیّد احمد رشتى به این صورت بیان مى‏کند:

سیّدگفت: من‏ درسال‏ هزار و 280 به قصد حجّ بیت اللّه‏ الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاجى صفر على تاجر تبریزى منزل کردم، چون قافله‏ اى براى حجّ نیافتم متحیّر مانده بودم، تا اینکه حاجى جبّار جلو دار سده ى اصفهانى بار برداشت به قصد طبروزن من نیز از او حیوانى کرایه کردم و با او همراه شدم، چون به منزل اوّل رسیدیم سه نفر دیگر با ما همراه شدند، و آنها عبارت بودند از:

حاجى ملاّباقر تبریزى حجّه فروش، حاجى سیّدحسن تاجر تبریزى و حاجى على نامى که خدمت مى‏کرد، پس به اتّفاق روانه شدیم تا رسیدیم به ارزنةالرّوم و از آنجا به طربوزن، در یکى از منازل بین این دو شهر حاجى جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت: این منزلى که فردا در پیش داریم بسیار مخوف و وحشتناک است، امشب کمى زودتر بار کُنید تا همراه قافله‏ هاى دیگر باشید، پس ما تقریباً دو ساعت و نیم یا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق حرکت کردیم، به اندازه نیم تا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که هوا تاریک شد و برف سنگینى شروع به باریدن کرد و به همین علّت هر کدام از رفقا سر خود را پوشانیدند و مرکب خود را تند راندند، من نیز هرچه کردم که با آنها بروم ممکن نشد، تا اینکه آنها رفتند و من تنها ماندم و آنها را گُم کردم، از اسب خود پیاده شدم و در کنار جاده نشستم، بسیار مضطرب و نگران بودم، چون قریب 600 تومان براى مخارجم همراه داشتم، بعد از تأمّل و تفکّر زیاد تصمیم گرفتم که در همین مکان بمانم تا صبح شود و سپس یا به منزل قبلى برگردم و یا از آنجا چند محافظ اجیر کنم و به قافله ملحق شوم.

در این فکر بودم که ناگاه دیدم در مقابلم باغى است و در آن باغ باغبانى بیلى در دست دارد که با آن به درختان مى‏زند تا برف هاى درختان بریزد، سپس او پیش آمد و با کمى فاصله ایستاد و به من فرمود:

تو کیستى؟ عرض کردم: رفقایم رفته‏ اند و من مانده‏ ام و راه را گم کرده‏ ام،
به زبان فارسى به من فرمود: نافله (نمازشب) بخوان تا راه را پیدا کنى، من مشغول خواندن نافله شدم، پس از فارغ شدن از نافله و تهجّد بار دیگر آمد و فرمود: نرفتى؟


گفتم: واللّه راه را نمى‏دانم، فرمود: جامعه بخوان تا راه را پیدا کنى، (سیّد احمد رشتى گوید من زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم) امّا با دستور ایشان از جاى برخاستم و تمام جامعه را از حفظ خواندم، وقتى تمام شد بار دیگر آمد و فرمود: نرفتى؟

من بى‏ اختیار شروع کردم به گریه کردن و گفتم آرى هنوز نرفته ‏ام، راه را بلد نیستم، فرمود: عاشورا را بخوان. (و من زیارت عاشورا را نیز حفظ نبودم و تاکنون نیز حفظ نیستم) امّا بلند شدم و از حفظ مشغول خواندن زیارت عاشورا و علقمه شدم، بار دیگر آمد و فرمود: نرفتى، هستى،
گفتم: نه نرفتم، تا اینکه صبح شد، فرمود: اکنون تو را به قافله مى‏رسانم، و سپس رفت و اُلاغى آورد و سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و فرمود: پشت سر من بر اُلاغ من سوار شو (و عنان اسبت را بگیر تا همراه ما بیاید)

من سوار شدم و عنان اسبم را کشیدم امّا اسب حرکت نمى‏ کرد، فرمود عنان را به من بده، سپس بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت، اسب کاملاً رام شد و حرکت کرد، همانطور که سوار بر اُلاغ بودیم دستش را به زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى‏ خوانید؟، نافله نافله نافله، و سه مرتبه این سخن را تکرار فرمود.

و بار دیگر فرمود: شما چرا عاشورا نمى‏خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا و این سخن را نیز سه مرتبه تکرار فرمود، و بعد از آن فرمود: شما چرا جامعه نمى‏خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه


ناگاه برگشت و فرمود: این هم رفقایت، دیدم آنها بر لب نهر آبى فرود آمده بودند و مشغول وضو ساختن براى نماز صبح بودند، من از اُلاغ پائین آمدم و خواستم سوار بر اسب شوم نتوانستم، پس آن جناب پیاده شد و مرا بر اسب سوار نمود و سر اسب را به طرف رفقایم (و پشت به خودش) برگردانید، من در این حال به فکر افتادم که این شخص چه کسى بود که به زبان فارسى صحبت مى‏کرد؟ درحالى که در این نواحى زبانى جُز ترکى و مذهبى جز مسیحى غالباً وجود ندارد، و چگونه با این سرعت مرا به رفقایم رسانید؟ پس چون برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم احدى را ندیدم و اثرى از او پیدا نبود.

لینک ثابت

ابوالواحد ابویف، از طلّاب چچنی در حوزه علمیّه قم است. وی از جمله تشرّف یافتگانی است که از مذهب تسنّن به تشیّع گرویده است. همان طور که می‌دانیم تغییر مذهب امر چندان راحتی نیست و به قول خود او، وی دومین چچنی است که به مذهب تشیّع مشرّف شده است و فرد اول توسط وهّابی‌ها به شهادت رسیده است.
امّا حادثه‌ای شگفت‌ و جالب توجّه موجب تشرّف ابوالواحد بوده است. در گفت‌وگویی که در همین باره با وی صورت گرفته، آن حادثه را به همراه پاسخ چند پرسش از این مستبصر جویا شده‌ایم که آن را به حضور شما گرامیان تقدیم می‌کنیم، باشد که بیش از پیش موجبات استحکام اعتقادی ما را فراهم آورد.


آقای ابوالواحد ابویف، ضمن تشکّر، درخواست می‌کنیم جریان ورود خود به ایران و تشرّف به مذهب تشیّع را برای ما بیان فرمایید.
واسطه آمدن من به کشور ایران، پدرم بود، که به علّت شغلش به ایران رفت و آمد داشت، به زیارت قم می‌آمد و در تهران تجارت می‌کرد. او به من می‌گفت که شما باید به کشور ایران بروی و درس بخوانی؛ گفتم: چه درسی و چه رشته‌ای؟ من تازه مدرسه را به پایان برده بودم. پدرم به من گفت که ایران دینش اسلام و مذهبش شیعه است، گفت دانشگاهی هست و می‌توانی درس بخوانی. وارد این مدرسه که شدم، دیدم که دین اصلی و کلّی ایران، اسلام و مذهبشان، شیعه است.
شیعه را برای ما به گونه‌ای دیگر تعریف کرده و
گفته بودند کشتن شیعیان حلال است. اصلاً نباید به آنها سلام کنید یا حرف بزنید. من چون سنّی «شافعی» بودم، حرف‌هایشان به دلم نشسته بود و هیچ اعتنا و اعتمادی به آنچه شیعیان و اساتید من می‌گفتند، نمی‌کردم.
شش ماه بعد که به کشورم بازگشتم، به پدرم گفتم که دیگر به مدرسه نمی‌روم. پدرم گفت: چرا؟ گفتم: خوب، به «دانشگاه مدیترانه» که بهترین دانشگاه است، می‌روم؛ از لحاظ مالی هم که مشکلی نداریم. پدرم گفت: شما همان‌جا بروید، من راضی نیستم که شما در دانشگاه مدیترانه تحصیل کنید.
با اینکه علاقه نداشتم ولی چون خواست پدرم این  بود، دوباره برگشتم. همین‌طور سه، چهار بار رفتم و برگشتم. آخرین بار که آمدم، مشکلات زیادی پیدا کردم و رفتم پیش یک آقایی، از مسئولان تا با ایشان ملاقات کنم. ایشان هم گفت، که دو ساعت دیگر با شما صحبت می‌کنم. منتظر ایستاده بودم که یک نفر دیگر آمد و با رفتار بدی به من گفت: برای چه آمدی اینجا؟ چه کار داری؟ گفتم: می‌خواهم با حاج آقا صحبت کنم. گفت: نه، نمی‌خواهد. گفتم: خودشان گفته‌اند که با من صحبت می‌کنند. گفت: نه؛ به من گفتند که نمی‌خواهند با شما صحبت کنند. گفتم: خوب، اگر نمی‌خواهند، باشد و بیرون رفتم.
از آن‌ جا  که اهل تسنّن شافعی هم امام زمان(ع) را قبول دارند، با خودم گفتم این شیعه‌ها یک حرف‌هایی می‌زنند که اگر مشکلی برایتان پیش آمد، توسّل کنید، بخواهید و حتماً جواب قطعی می‌گیرید. من هم حقیقتش، اعتقادی نداشتم، امّا به خاطر این که یک نفر از نسل آنها  ـ امامان(ع) ـ که سید بود و با من این رفتار را کرده بود، ناراحت شده بودم. گفتم: یا امام زمان(ع) چرا با من این‌گونه رفتار می‌کنند؟ من از آن کشور آمده‌ام این‌جا درس بخوانم، شما را بشناسم، نه اینکه آنها را بشناسم. آمده‌ام ببینم دین چیست؟ علّت بدرفتاری آنها با من چیست؟ این حرف‌ها را زدم و رفتم. به خانه که رسیدم، دیدم وجودم به هم ریخته، فطرتم به هم ریخته. اصلاً نمی‌توانستم حضورم را ثابت کنم. اصلاً نمی‌دانستم باید چه کار کنم. آن قدر به هم ریخته بودم که فکرهای عجیبی داشتم. ثانیه‌ای بر من نمی‌گذشت که سؤالی به فکرم نیاید که چرا به این شکل نماز می‌خوانید، چرا قبول نمی‌کنید؟ سئوالات عجیبی بود که حتی  الآن از یادآوری‌اش به لرزه می‌افتم. نمی‌دانستم، واقعاً چه کار کنم. با همسرم صحبت کردم. همسرم گفت که چه فرق‌هایی بین آنها و ما هست؟ گفتم: هیچ فرقی ندارند، جز از جهت امامت. وگرنه قرآن که یکی است، پیامبر که یکی است، خدا که یکی است. ما هم که امام علی(ع) را قبول داریم. حسن(ع) و حسین(ع) را قبول داریم. خوب چه فرقی می‌کند؟‌ پس همین‌طور که به شما پیغام رسیده نماز بخوانید. من باز فکر کردم و روز دوم شروع کردم به نماز خواندن. موقعی که ایستادم، بدنم می‌لرزید، که ما چرا به این صورت نماز می‌خوانیم و از این دسته افکار.
همان شب منتظر هدیه‌ای الهی بودیم. من بیرون خانه، پایین بودم، در همان روزها یا دو، سه روز بعد از آن بود که همسرم با گریه آمد پایین. گفتم: چه شده؟ چه خبر است؟ گفت: در خانه ما یک نفر دیگر هست. گفتم: هیچ کس نیست. گفت: هست، با من نماز می‌خواند، زمانی که من بلند می‌شوم، با من بلند می‌شود. وقتی من می‌نشینم، با من می‌نشیند، وقتی دعا می‌کنم با من دست‌هایش را بلند می‌کند. گفتم: نه، این چیزها ممکن نیست. خودم می‌دانستم یک اتفاقاتی صورت گرفته و یک مسائلی هست و واقعاً‌ وجود دارد. ولی باز گفتم: شما خیال کرده‌اید. رفتیم و با هم خانه را گشتیم، هیچ کس نبود. شب دوم که من با دوستانم بیرون صحبت می‌کردم و بر روی یکی از مسائل شیعیان بحث می‌کردیم، دوباره خانم‌ام در حالی که فرزندمان در آغوشش بود، به پایین دوید و گریه می‌کرد. گفتم: چه شده؟ گفت: باز هم آن آقا آمد پیشم. گفتم: کسی نیست. گفت: الآن که داشتم نماز می‌خواندم با من نماز می‌خواند. (با هم بالا رفتیم) روزهای بعد که به همین شیوه نماز را ادامه می‌دادم، خودم هم احساس می‌کردم، دیدم کسی دست مرا گرفته و مرا از تاریکی به روشنایی آورده. زندگی‌مان عوض شده بود اعتقاد من در مورد شیعه، که اصلاً شیعه را قبول نداشتم و منکر آن بودم، عوض شده و خیلی به شیعیان محبت پیدا کرده و علاقمند شده بودم. نه این که علاقه من از روی کتاب باشد، نه، چون کتاب هم نمی‌خواندم. آن یک معجزه بود ان‌شاءالله خداوند و همه ائمه(ع) مرا ببخشند.
قبل از آن مهری را که با آن نماز می‌خوانیم می‌زدم، نسبت به شیعه، علمای شیعه و کتب شیعه خیلی بی‌احترامی می‌کردم. با بچه‌ها که صحبت می‌کردیم، به شیعیان می‌خندیدم و می‌گفتم که شما برای سنگ نماز می‌خوانید و... امّا پس از این اتفاق مثل اینکه اصلاً این حرف‌ها نبود. چون ما جدّمان شیعه بوده و از شیعه هم هستیم، خیلی سال‌ها هم شیعه بودیم. خودم تعجب کردم. گفتم که حتماً این حرف‌هایی که شیعیان می‌گویند، واقعاً درست است. مشکلاتی که داشتم، اصلاً نمی‌دانم چی شد و کجا رفت. تمام نیازمندی‌هایم برطرف شده بود، از نظر درسی و علمی هم به دین اسلام علاقمند شده بودم. چون جدّ ما هم یکی از علمای بزرگ بود که به خط خودش قرآنی هم داریم که  الآن در منزل ماست. نمی‌دانم چرا قبل از آن نخواسته بودم  اسلام را یاد بگیرم و دینم را بشناسم، امّا پس از آن اتفاق یک مرتبه دیدم واقعاً این مسائل خیلی لذت دارد. خیلی به آنها علاقمند شدم و درس‌ها را شروع کردم.
زمان زیادی نیست که به راه راست هدایت شده‌ام یادم هست که یک ثانیه نمی‌شود که خدا را شکر نکنم که حداقل قبل از مرگم، راه راست را به من نشان داد. بعداً همسرم می‌گفتند که آقا این‌جا آمده‌اند، می‌گفتند وقتی دعا می‌کنند میان دست‌های من، دست‌های بچه‌ای می‌آید و... خودم هم این اتفاقات و حرف‌ها را قبول داشتم ولی نمی‌خواستم به همسرم بگویم (چون آنها این مسائل را یک جور دیگر تعبیر نکنند) زمانی که خداوند به ما فرزندی داد به من خبر رسید، که این همان دستی است که می‌گفتم و این همان بچه است، گفتم: شکر خدا.
خدایا شکرت که دست مرا گرفتی و مرا رها نکردی، ائمه(ع) با این که من ارزشش را نداشتم، دست مرا گرفتند و مرا بردند و از ائمه(ع) خیلی جواب گرفته‌ام، نه یک بار.

تاریخ تشیّع شما چه زمانی است؟
اواخر سال 1381

لطفاً درباره عامل تشیّع خودتان توضیح دهید؟

توسّل به امامان(ع). من از طریق توسّل به تشیّع رسیدم، این راه را پیدا کردم و می‌دانم که هر کسی توسّل و اعتماد به امام داشته باشد، موفق می‌شود و همین اتفاق برایش می‌افتد، همان‌طور که برای من افتاد. و شما که برادران من هستید و این‌جا تشریف دارید، بدانید کشورتان یک کشور مقدسی است که می‌توانید از شیعه، علما و اساتید استفاده کنید و سؤال کنید، جاهای زیارتی هم دارید. واقعاً خوش‌شانس هستید، اگر قدر این‌ها را بدانید. این‌ها چیزهای عجیبی است و احتمال دارد که امروز اتفاقی نیفتد؛ مثلاً بگویید: نمازم را خواندم و در زندگی من هیچ چیز عوض نشده، شاید خداوند صلاح نداند که الآن اینگونه شود، امّا حتماً اجری دارد.

بیشترین توسّلتان به کدام امام بوده است؟

اولین توسّلم به حضرت مهدی(ع) بود و بعد از ایشان به ائمه دیگر هم توسّل داشته‌ام و جواب‌های عجیبی گرفته‌ام. کسی تا برای خودش اتفاق نیفتد باورش نمی‌شود، ولی من چیزهایی پیدا کردم که اجداد من پیدا نکرده‌اند.

در مطالعات خودتان، قبل و بعد از تشیّع، بیشتر چه کتاب‌هایی خوانده‌اید؟

من قبل از تشرّف به مذهب شیعه، اصلاً کتابی نمی‌خواندم و نسبت به کتب شیعیان هم بی‌احترامی می‌کردم. کتاب‌های مقدماتی را شروع کرده‌ام، کتاب‌های توضیحات حدیثی، اعتقادی، نحوی،  و  زندگی‌نامه ائمه(ع).
بعد از مدتی که شیعه شدم (بعد از یک سال)، خوابی دیدم که در لشکر رسول‌الله(ص) شرکت دارم و تعداد ما خیلی کم است و نیزه و شمشیر داریم. من صورت و بدن حضرت را نمی‌دیدم و فقط حرف‌های ایشان را می‌شنیدم. آن حضرت(ص) کنار من بودند ولی من ایشان را نمی‌دیدم، خود رسول‌الله(ص) به من گفتند به اطراف خود نگاه کنید. دیدم تمام کوه‌ها، پر از لشکریان ابوسفیان بود. خود ابوسفیان سفیدپوش بود و بقیه لشکرش سیاه بودند و جای خالی در لشکرش نبود. خودم عرض کردم یا رسول‌الله اجازه دهید با آنها بجنگیم. ایشان فرمودند: صبر کنید، باید ببینیم آنها چه می‌خواهند. خود ابوسفیان جلو آمد و به حضرت خیلی بی‌احترامی کرد. با بچه‌هایی که نزدیک من بودند، سؤال کردیم که اجازه دهید که با آنها بجنگیم و ایشان می‌گفتند: نه باید صبر کنیم. از این خواب‌ها تعجب کردم و از چند تن از اساتید سید خود سؤال کردم، گفتم چنین چیزی واقعیت دارد؟ گفتند اگر پیامبر را دیده باشی قطعاً بدان که به غیر از او کسی نیست و نمی‌تواند به صورت آن حضرت در بیاید. بعد خوشحال شدم و گفتم: که خوب یک چیزی دست مرا گرفته و من باید به هدف‌هایی که دارم برسم و سعی خود را بکنم. پس از مدتی دوباره خواب دیدم که سیدی ایستاده و خیلی خشن به من نگاه می‌کند. از او سؤال می‌کردم، امّا به حرف‌های من گوش نمی‌داد و فقط می‌گفت: چرا این کار را کردی؟ نمی‌دانستم چه کاری را می‌گویند. بلند شدم، وضو گرفتم و با خود گفتم: خدایا من چه کار کرده‌ام که ایشان از  من ناراحت هستند؟ گناهان کوچک و بزرگم ـ که البتّه همه گناهان بزرگ هستند و نباید آنها را کوچک شمرد ـ به خاطر آوردم و گفتم، شاید به خاطر این گناهان باشد، شکر اعمال را نیز به جا آوردم؛ چند روز بعد دوباره آن سید را در خواب دیدم که خیلی خوشحال است و از من راضی است. وقتی ازاساتید خود تعبیر آن را خواستم، گفتند که خیر است.
یک روز دیگر سید آمدند و در پشت میزتحریر نشستند و چند نفر دیگر هم بودند و به ما درس اخلاق می‌دادند. گفتم شاید من اخلاقم خوب نیست و به دیگران حرفی زده‌ام و کسی را ناراحت کرده‌ام.
نصیحتم این است که متوسّل شدن، چیز عجیبی است هر کس بخواهد، حتماً به او می‌دهند، حتماً نباید همین امروز بدهند، آنها طوری حاجت شما را می‌دهند که خودتان نفهمید.

آیا بعد از تشرّف به تشیّع اقدامات تبلیغی هم انجام داده‌اید؟
من بعد از این که راه راست را پذیرفتم یک بار هم تبلیغ رفتم و با پدر و مادر خودم هم صحبت کرده‌ام و ان‌شاءالله آنها هم شیعه می‌شوند. آنجا شیعه شدن سخت است و من دومین نفری هستم که در چچن شیعه شده‌ام، که اولین نفر به دست وهابی‌ها کشته شد. ما یک سایتی به زبان روسی راه‌اندازی کرده‌ایم و یک کتاب چهل‌حدیث درباره دروغ، غیبت و اخلاق هم شروع کرده‌ام به ترجمه کردن. افکار زیادی دارم که به یاری خدا و ائمه(ع) باید به انجام برسانم.
شما در مذهب تشیّع چه چیزی  را یافته‌اید که قبلاً نیافته‌ بودید و برتری‌های مذهب تشیّع چیست؟
برتری‌های شیعه از لحاظ مذهب بر تسنّن خیلی زیاد است. ولی اساسی‌ترین مطلب، احکام است. وقتی از یک عالم سنی، در مورد مسئله‌ای سؤال کنید، از طریق قرآن و احادیث نبوی پاسخ شما را می‌دهد و گاهی برای یافتن پاسخ، کلّ قرآن را می‌گردد و زمانی که چیزی نمی‌یابد،‌ چون تمام مسائل و جزئیات در قرآن نیامده، از خودش قیاس می‌کند؛ یعنی یک مسئله شبیه را پیدا می‌کند و می‌گوید این، این‌گونه است، پس این هم به این صورت می‌شود. امّا در مذهب شیعه، این‌ گونه نیست. کوچک‌ترین مسئله در امور زندگی دنیوی، مادی و معنوی و هرگونه سؤالی که دارید، خود اهل بیت(ع) پاسخ‌های آن را داده‌اند و من ندیده و نشنیده‌ام که پرسشی را بی‌پاسخ گذاشته باشند.
برتری دیگر، خود اهل‌بیت(ع) هستند که در قرآن و بسیاری از احادیث نبوی از آنها صحبت شده است امّا درباره خلفای اول، دوم و سوم نه در قرآن، نه در احادیث چیزی نیامده است.
اگر من بخواهم سؤالی را از خلفا بپرسم، آنها برای یافتن پاسخشان به امیر مؤمنان مراجعه می‌کنند. حالا اگر آنان جانشینان پیامبرند، چرا نمی‌توانند پاسخ سؤالات را بدهند. در صورتی که اهل بیت(ع) به تمامی سؤالات پاسخ می‌دهند. از لحاظ اخلاق و عدالت هم تشیّع برتری‌های زیادی دارد.

لینک ثابت

ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پژواک صدای جغدها در حیاط مدرسه می پیچید. طلبه جوان سر از کتاب بلند کرد و با سر انگشتان چشمهایش را مالید تا کمی از خستگی اش بکاهد.
میر علام از جایش بلند شد و گیوه هایش را پوشید، در ایوان ایستاد و نگاهش را به چیزی گره زد که سالها او را در آن حجره پاگیرش کرده بود. او رو به گنبد طلایی رنگ امیر المومنین(ع) ایستاد و در حالی که دستانش را روی سینه اش گذاشته بود، سلامی عرض کرد. اما آن شب حال دیگری داشت. وضویی گرفت و راهی حرم شد.

ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پژواک صدای جغدها در حیاط مدرسه می پیچید. طلبه جوان سر از کتاب بلند کرد و با سر انگشتان چشمهایش را مالید تا کمی از خستگی اش بکاهد.

میر علام از جایش بلند شد و گیوه هایش را پوشید، در ایوان ایستاد و نگاهش را به چیزی گره زد که سالها او را در آن حجره پاگیرش کرده بود. او رو به گنبد طلایی رنگ امیر المومنین(ع) ایستاد و در حالی که دستانش را روی سینه اش گذاشته بود، سلامی عرض کرد. اما آن شب حال دیگری داشت. وضویی گرفت و راهی حرم شد.

جوان نزدیک در که شد،چشمانش را به هم نزدیک کرد. چیز عجیبی می دید. استادش در مقابل در بسته حرم ایستاده بود و قفل های در خود به خود در مقابلش باز می شد.
استاد دستانش را روی سینه اش گذاشت و تا نیمه خم شد و سلام داد، لحظه ای نگذشت که از جانب حرم صدای جواب سلام آمد.

جوان روی نوک انگشتان پایش پشت سر استاد به راه افتاد. مقدس اردبیلی ضریح را زیارت کرد و در گوشه ای نشست. طلبه جوان در حالی که پشت در گوش ایستاده بود، از تعجب خشکش زده بود. صدای صحبت استاد با کسی می آمد. 

لحظاتی گذشت، استاد از حرم بیرون آمد و سمت مسجد کوفه به راه افتاد. بالاخره به محراب مسجد رسید. صدای مباحثه علمی استاد با مرد دیگری به گوش می رسید.
هوا رو به روشنی بود. جوان در حال خود نبود. در راه بازگشت مقدس اردبیلی شاگردش را شناخت و از کارش آگاه شد.

جوان به استاد گفت: اي مولا جان! من از اوّل تا آخر با تو بودم. اکنون مرا آگاه کن که شخص اوّل که در حرم مطهّر با او سخن مي گفتي، چه کسي بود؟ و آن شخص که در مسجد کوفه با او هم سخن بودي که بود؟

استاد در فکر فرو رفت و گفت: می گویم ولی باید قول بدهی که تا مرگ من به کسی نگویی. گاهي بعضي از مسائل بر من مشتبه مي شود و بسا هست که در شب به نزد قبر اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) مي روم و در آن مسئله با آن حضرت سخن مي گويم و جواب مي شنوم. در اين شب، مرا حواله به حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) نمود و فرمود: «فرزندم مهدي (عليه السلام) امشب در مسجد کوفه است. برو به نزد او و اين مسئله را از او بپرس». و اين شخص، حضرت مهدي (عليه السلام) بود

برکات حضرت ولی عصر(عج)، خلاصه العبقری الحسان، نهاوندی

لینک ثابت
نفس حق
سه شنبه 9 مهر 1398برچسب:, | شهاب الدین میهن پرست

لی محمد دستش را سمت کاسه برد و سریع آن را جلوی دهانش گرفت. باز هم آن سرفه های لعنتی به سراغش آمده بودند و راه نفسش را گرفته بودند. بوی خون فضای دهانش را پر کرده بود. او این بار هم مثل همیشه بی حال روی بالشتش افتاد و به سید علی آقای شوشتری نگاه کرد. سید که کارش طبابت نبود، چون حال علی محمد کتابفروش را این طور می دید، هر از چندی به بالینش می آمد ودر حالی که می دانست کارش بی فایده است،  به اصطلاح او را دوا و درمان می کرد و گاهی هم حمد شفایی می خواند.

 

از شدت بیماری علی محمد، دیگر برای خانواده رمقی باقی نمانده بود. صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. رفیق شفیق علی محمد به دیدارش آمده بود. او که حال دوستش را دید، یاد گذشته کرد و گفت: ملا علی محمد، بلند شو، بلند شو برویم وادی السلام، قول می دهم حالت بهتر شود.

علی محمد با شنیدن پیشنهاد دوستش، لبخندی بر صورت بی رنگش نشاند و گفت: مرد! مگر حالم را نمی بینی؟ من رمق تکان خوردن ندارم، بیایم وادی السلام؟
مرد این بار مصمم تر جلو آمد و روی تشک علی محمد نشست و گفت: بردنت با من، بعد هم با دست اشاره ای به کتفش کرد و گفت: می نشانمت روی کجاوه و می برمت.

***

تازه به وادی السلام رسیده بودند و علی محمد در گوشه ای نشسته بود و مشغول ذکر گفتن بود که مردی زیبارو و با هیبتی خاص که لباس عرب ها را به تن داشت، سمت او آمد. مقابل علی محمد که رسید، دستش را دراز کرد و ذره ای نان که به اندازه ناخنی بود، به او داد و از نظرش غایب شد.
علی محمد کتابفروش با تعجب به نان نگاه می کرد و مانده بود که این مرد که بود؟، که یاد بیماریش افتاد. او بسم اللهی گفت و نان را در دهانش گذاشت.
لحظه ای نگذشته بود که او در درونش حسی تازه یافت، حالی که تا آن زمان تجربه اش نکرده بود، سرفه هایش بند آمده بود و ضعفش از بین رفته بود.

***

علی محمد مقابل شیخ سید علی شوشتری نشسته بود و او نبضش را می گرفت. اثری از بیماری نبود. سید پرسید: ای مرد! با خودت چه کرده ای؟
علی محمد سر به زیر انداخت و گفت: سید، کاری نکرده ام.
- راستش را بگو و از من پنهان نکن.
علی محمد در حالی که اشک می ریخت، جریان را تعریف کرد.
سید با حسرت به علی محمد نگاه کرد و گفت: آری، فهميدم که نفس عيسي آل محمد (ع) به تو رسيده است.

منبع: برکات حضرت ولی عصر(عج)، خلاصه العبقری الحسان، نهاوندی، گردآوری:سید جواد معلم، ج 2، ص 89، س 20.
اریحا

 

لینک ثابت

 

علی محمد دستش را سمت کاسه برد و سریع آن را جلوی دهانش گرفت. باز هم آن سرفه های لعنتی به سراغش آمده بودند و راه نفسش را گرفته بودند. بوی خون فضای دهانش را پر کرده بود. او این بار هم مثل همیشه بی حال روی بالشتش افتاد و به سید علی آقای شوشتری نگاه کرد. سید که کارش طبابت نبود، چون حال علی محمد کتابفروش را این طور می دید، هر از چندی به بالینش می آمد ودر حالی که می دانست کارش بی فایده است،  به اصطلاح او را دوا و درمان می کرد و گاهی هم حمد شفایی می خواند.

علی محمد دستش را سمت کاسه برد و سریع آن را جلوی دهانش گرفت. باز هم آن سرفه های لعنتی به سراغش آمده بودند و راه نفسش را گرفته بودند. بوی خون فضای دهانش را پر کرده بود. او این بار هم مثل همیشه بی حال روی بالشتش افتاد و به سید علی آقای شوشتری نگاه کرد. سید که کارش طبابت نبود، چون حال علی محمد کتابفروش را این طور می دید، هر از چندی به بالینش می آمد ودر حالی که می دانست کارش بی فایده است،  به اصطلاح او را دوا و درمان می کرد و گاهی هم حمد شفایی می خواند.

از شدت بیماری علی محمد، دیگر برای خانواده رمقی باقی نمانده بود. صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. رفیق شفیق علی محمد به دیدارش آمده بود. او که حال دوستش را دید، یاد گذشته کرد و گفت: ملا علی محمد، بلند شو، بلند شو برویم وادی السلام، قول می دهم حالت بهتر شود.

علی محمد با شنیدن پیشنهاد دوستش، لبخندی بر صورت بی رنگش نشاند و گفت: مرد! مگر حالم را نمی بینی؟ من رمق تکان خوردن ندارم، بیایم وادی السلام؟
مرد این بار مصمم تر جلو آمد و روی تشک علی محمد نشست و گفت: بردنت با من، بعد هم با دست اشاره ای به کتفش کرد و گفت: می نشانمت روی کجاوه و می برمت.

***
تازه به وادی السلام رسیده بودند و علی محمد در گوشه ای نشسته بود و مشغول ذکر گفتن بود که مردی زیبارو و با هیبتی خاص که لباس عرب ها را به تن داشت، سمت او آمد. مقابل علی محمد که رسید، دستش را دراز کرد و ذره ای نان که به اندازه ناخنی بود، به او داد و از نظرش غایب شد.

علی محمد کتابفروش با تعجب به نان نگاه می کرد و مانده بود که این مرد که بود؟، که یاد بیماریش افتاد. او بسم اللهی گفت و نان را در دهانش گذاشت.
لحظه ای نگذشته بود که او در درونش حسی تازه یافت، حالی که تا آن زمان تجربه اش نکرده بود، سرفه هایش بند آمده بود و ضعفش از بین رفته بود.

***

علی محمد مقابل شیخ سید علی شوشتری نشسته بود و او نبضش را می گرفت. اثری از بیماری نبود. سید پرسید: ای مرد! با خودت چه کرده ای؟
علی محمد سر به زیر انداخت و گفت: سید، کاری نکرده ام.

- راستش را بگو و از من پنهان نکن.
علی محمد در حالی که اشک می ریخت، جریان را تعریف کرد.

سید با حسرت به علی محمد نگاه کرد و گفت: آری، فهميدم که نفس عيسي آل محمد (ع) به تو رسيده است.

منبع: برکات حضرت ولی عصر(عج)، خلاصه العبقری الحسان، نهاوندی، گردآوری:سید جواد معلم، ج 2، ص 89، س 20.

 

لینک ثابت
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

تمامی حقوق مادی و معنوی " مباحث آخرالزمان " برای " شهاب الدین میهن پرست " محفوظ می باشد!
طـرّاح قـالـب: شــیــعــه تـم