ماجراي بسيار جالب و خواندني تشرف به محضر امام عصر و ساخت مسجد امام حسن(عليهالسلام)
در عصر ما طلاّب حوزه های علمیه، بحمد اللّه زیاد شده اند و تعداد ارادتمندان آن حضرت رو به افزایش است و امروزه به حق شهر قم پایگاه بزرگ سربازان امام زمان (علیه السّلام) شده است.
لازم بود علاوه بر آنکه دفتر و محلّ عرض ارادت به حضرت بقیّة اللّه ارواحنا فداه یعنى مسجد جمکران به امر آن حضرت توسعه مى یافت، دفتر دیگرى در آن طرف شهر مقدس قم نیز ساخته شود تا سربازان حضرت ولى عصر(علیه السّلام) بهتر و با سهولت بیشترى بتوانند با آن حضرت ارتباط روحى برقرار کنند و آن مسجد که با اراده و نقشه آن حضرت ساخته شده مسجد امام حسن مجتبى علیه السّلام است که سرگذشتش این است:
جناب آقاى «احمد عسکرى کرمانشاهى» که از اخیار است نقل کرد:
پنج شنبه اى در سال 1340 ه ش بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم که در زدند، رفتم بیرون دیدم، سه نفر جوان که هر سه میکانیک بودند با ماشین آمده اند گفتند: تقاضا داریم امروز پنجشنبه است با ما همراهى نمائید تا به مسجد جمکران مشرّف شویم، دعا کنیم، حاجت شرعى داریم.
اینجانب جلسه اى داشتم که جوان ها را در آن جمع مى کردم و نماز و قرآن به آنها تعلیم مى دادم، این سه نفر جوان از همان جوان ها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پائین انداختم و گفت: من چکاره ام بیایم دعا کنم بالاخره اصرار کردند، من هم دیدم نباید آنها را رد کنم، موافقت کردم، سوار ماشین شدیم و به سوى قم حرکت کردیم.
در جادّه تهران (نزدیک قم) ماشین خاموش شد. رفقا که هر سه میکانیک بودند پیاده شدند سه نفرى کاپوت ماشین را بالا زدند و مشغول تعمیر آن شدند، من از یک نفر آنها به نام على آقا، یک لیوان آب گرفتم که براى قضاى حاجت و تطهیر بروم.
وقتى داخل زمین هاى مسجد فعلى رفتم، دیدم سیّدى بسیار زیبا و سفیدرو، ابروهایش کشیده، دندانهایش سفید و خالى بر صورت مبارکش بود، با لباس سفید و عباى نازک و نعلین زرد و عمّامه سبز مثل عمّامه خراسانی ها ایستاده و با نیزه اى که به قدر هشت متر بلند است؛ زمین را خط کشى مى نماید.
در دل با خود خطاب به او گفتم: عمو زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آورده اى چه کنى! برو دَرست را بخوان، رفتم براى قضاى حاجت نشستم، صدا زد: آقاى عسکرى آنجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است.
من متوجّه نشدم که از کجا مرا مى شناسد مانند بچّه اى که از بزرگتر اطاعت مى کند گفتم: چشم بلند شدم، فرمود: برو پشت آن بلندى. رفتم آنجا به خودم گفتم: سر سۆال را با او باز کنم بگویم آقاجان، سیّد، فرزند پیغمبر، برو درست را بخوان.
سه سۆال پیش خود طرح کردم.
تُن صدایش همان تُن صداى سیّد صبحى بود به من نصیحتى فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات را گفتم، دلم پیش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستید؟ مرا از کجا مى شناسید؟ وقتى سر بلند کردم دیدم آقا نیست
1. این مسجد را براى جنها مى سازى یا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده اى بیرون زیر آفتاب نقشه مى کشى درس نخوانده معمار شده اى؟
2. هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاى حاجت نکنم؟
3. در این مسجد که مى سازى جنّ نماز مى خواند یا ملائکه؟
این پرسشها را پیش خود طرح کردم، آمدم جلو سلام کردم بار اوّل او ابتدا به من سلام کرد نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت، دستهایش سفید و نرم بود. چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سیّدى شلوغ مى کرد مى گفتم: مگر روز چهارشنبه است، هنوز عرض نکرده بودم، تبسّم کرد و فرمود: پنج شنبه است چهارشنبه نیست و فرمود: سه سۆالى را که دارى بگو، من متوجّه نشدم که قبل از اینکه سۆال کنم از مافى الضمیر من اطّلاع داد، گفتم: سیّد فرزند پیغمبر درس را ول کرده اى اوّل صبح آمده اى کنار جادّه، نمى گوئى در این زمان تانک و توپ است، نیزه به درد نمى خورد؛ دوست ودشمن مى آیند رد مى شوند برو دَرست را بخوان!
خندید چشمش را انداخت به زمین فرمود: دارم نقشه مسجد مى کشم، گفتم: براى جنّ یا ملائکه؟ فرمود: براى آدمیزاد اینجا آبادى مى شود.
گفتم: بفرمائید ببینم اینجا که مى خواستم قضاى حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود: یکى از عزیزان فاطمه زهرا (علیها السّلام) در اینجا بر زمین افتاده وشهید شده است من مربع مستطیل خط کشیده ام اینجا مى شود محراب اینجا که مى بینى قطرات خون است که مۆمنین مى ایستند.
اینجا که مى بینى مستراح مى شود اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده اند، همینطور که ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود: اینجا مى شود حسینیّه و اشک از چشمانش جارى شد من هم بى اختیار گریه کردم.
فرمود: پشت اینجا مى شود کتابخانه تو کتابهایش را مى دهى؟ گفتم: پسر پیغمبر به سه شرط:
شرط اوّل اینکه من زنده باشم فرمود: انشاء اللّه.
شرط دوّم این است که اینجا مسجد شود فرمود: بارک اللّه.
شرط سوّم این است که به قدر استطاعت ولو یک کتاب شده براى اجراى امر تو پسر پیغمبر بیاورم؛ ولى خواهش مى کنم برو درست را بخوان آقاجان این هوا را از سرت دور کن! خندید دو مرتبه مرا به سینه خود گرفت.
گفتم: آخر نفرمودید اینجا را کى مى سازد؟ فرمود: ... یَدُ اللّه فَوْقَ اَیْدیهِمْ ... (سوره مبارکه فتح، آیه 10.)
گفتم: آقاجان من این قدر درس خوانده ام یعنى دست خدا بالاى همه دستهاست فرمود: آخر کار مى بینى وقتى ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.
در مرتبه دیگر هم مرا به سینه گرفت فرمود: خدا خیرت بدهد.
من آمدم رسیدم سر جادّه دیدم ماشین راه افتاده است. گفتم: چه شده بود؟ گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم وقتى آمدى درست شد.
گفتند: با کى حرف مى زدى؟ گفتم: مگر سیّد به این بزرگى را با نیزه ده مترى که دستش بود ندیدید! من با او حرف مى زدم.
گفتند: کدام سیّد؟ خودم برگشتم دیدم سیّد نیست، زمین مثل کف دست پستى و بلندى نداشت و از هیچ کس هم خبرى نبود. من یک تکانى خوردم آمدم توى ماشین نشستم، دیگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (علیها السّلام) مشرّف شدیم نمى دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم.
بالاخره آمدیم جمکران ناهار خوردیم؛ نماز خواندیم گیج بودم، رفقا با من حرف مى زدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم. در مسجد جمکران یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر، من هم وسط ناله مى کردم، گریه مى کردم، نماز مسجد جمکران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، دیدم آقائى که بوى عطر مى داد فرمود: آقاى عسکرى سلام علیکم و نشست پهلوى من.
تُن صدایش همان تُن صداى سیّد صبحى بود به من نصیحتى فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات را گفتم، دلم پیش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستید؟ مرا از کجا مى شناسید؟ وقتى سر بلند کردم دیدم آقا نیست.
به پیرمرد گفتم: این آقا که با من حرف مى زد کجا رفت او را ندیدى؟ گفت: نه. از جوان پرسیدم او هم گفت: ندیدم. یک دفعه مثل این که زمین لرزه شد، تکان خوردم فهمیدم که حضرت مهدى (علیه السّلام) بوده است. حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رویم ریختند. گفتند: چه شده.
خلاصه نماز را خواندیم و به سرعت به سوى تهران برگشتیم.
یکى از علماى تهران را در اوّلین فرصت ملاقات کردم و ماجرا را براى ایشان تعریف کردم او خصوصیّات را از من پرسید. گفت: خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است.
صدا زد: آقاى عسکرى آنجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است. من متوجّه نشدم که از کجا مرا مى شناسد مانند بچّه اى که از بزرگتر اطاعت مى کند گفتم: چشم بلند شدم، فرمود: برو پشت آن بلندى. رفتم آنجا به خودم گفتم: سر سۆال را با او باز کنم بگویم آقاجان، سیّد، فرزند پیغمبر، برو درست را بخوان
مدّتى قبل روزى پدر یکى از دوستان، فوت کرده بود به اتّفاق رفقا که در مسجد آن روز با من بودند جنازه او را آوردیم قم، به همان محل که رسیدیم دیدم در آن زمین دو پایه بالا رفته است، خیلى بلند پرسیدم: اینجا چه مى سازند؟ گفتند: این مسجدى است به نام امام حسن مجتبى (علیه السّلام) که پسران حاج حسین سوهانى مى سازند ... رفتم سوهان فروشى پسرهاى حاج حسین آقا، به پسر حاج حسین آقا گفتم: اینجا شما مسجدى مى سازید؟ گفت: نه، گفتم: این مسجد را کى مى سازد؟ گفت: حاج ید اللّه رجبیان.
تا گفت: ید اللّه قلبم به تپش افتاد.
گفت: آقا چه شد؟ صندلى گذاشت نشستم خیس عرق شدم، با خود گفتم: یداللّه فوق ایدیهم. فهمیدم حاج یداللّه است ... من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خریدارى کردم دوباره رفتم قم آدرس حاج یداللّه را پیدا کردم ... گفتم: از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف این مسجد کرده ام کجا بیاورم.
فرمود: شما از کجا این کار را کردید و چه آشنائى با ما دارید؟ … گفتم: پشت تلفن نمى شود. ایشان گفت: من اینطور قبول نمى کنم جریان را بگو. بالاخره جریان را گفتم وکتابها را تقدیم کردم، رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم.
مسجد و حسینیّه را طبق نقشه اى که حضرت کشیده بودند حاج یداللّه به من نشان داد و گفت: خدا خیرت بدهد تو به عهدت وفا کردى.